یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

 

باید عرض کنم که در تمام سال‌های تحصیلم (که الان فکر کردم و دیدم به طرز عجیبی 18 سال بوده تا حالا...مگه من 18 سالم هست که 18 سال درس خونده باشم؟؟!) مثل این یک سال اخیر و خصوصاً این ایام امتحانات خودم رو در گِل مونده حس نکرده بودم. دردناک‌ترین امتحانات اونهایی بوده که استاد سر کلاس چرت و پرت گفته یا تو کتابش اراجیف نوشته و باید اونها رو به سختی حفظ میکردی و براش می‌نوشتی، یا...ولی هیچی به پای این وضع فعلی نمیرسه. فقط یه فقره‌اش اینه که امتحانی که چندروز دیگه دارم امتحان همون استادی هست که کلاس براش جلسه محاکمه جمهوری اسلامیه. حالا اونش مهم نیست. استاد دو تا سوال داده که توی امتحان جوابش رو بنویسیم.

سوال اول: کل مشکلاتی که در یک کشور امکان وقوع داره رو لیست کرده (از رکود تورمی تا خروج مغزها تا فساد سازمان‌یافته -که خیلی تاکید داره روی سازمان‌یافته بودنش- تا...) و ضمن اینکه گفته کشور ما همه این مشکلات رو داره ازمون خواسته با استفاده از تمام نظریه‌های دولت که تو عالَم وجود داره راه برون‌رفت ازش رو بنویسیم. بعد به قول بچه‌ها حس کرده کافی نیست و باید چیزای بیشتری ازمون بخواد، اضافه کرده که در پاسخ بحرانهای پنجگانه فلان و بحرانهای سه‌گانه بیسار رو هم بیارید.

اما سوال دوم: سوال دوم این بود که یه آسیب اجتماعی رو براساس نظریه پارسونز تحلیل کنیم. جلسه آخر من به استاد گفتم میشه «بحران جمعیت» رو به عنوان آسیب اجتماعی کار کنم؟ شاید بگید تو دیگه چه باهوشی هستی که به همچین استادی چنین پیشنهادی میدی؟! علتش فقط این بود که متوجه شده بودم «پیری جمعیت» یا اینکه یه کشور چقدر جمعیت در سن شاغل بودن داره جزو شاخص‌هایی هست که در جهان کشورها رو براساسش می‌سنجند و از نظر هیچ کشوری این خوب نیست که جمعیتی که از سن شاغل بودن خارج شدن زیاد باشه. 

استاد گفت: منظورت از بحران جمعیت همین هست که کشور ما از نظر منابع کلاً برای 20 میلیون (یا 30 میلیون یادم نیست) بیشتر جا نداره و همین جمعیتی هم که هستیم اضافی ایم؟:))))))))))))) (از همین جا پرانتز تا دم در بیت رهبری)

منم آب دهنمو قورت دادم و گفتم نه استاد! اینکه نرخ رشد جمعیت رو به کاهشه.

همونطور که میتونید پیش‌بینی کنید نیم‌ساعت بعدی کلاس به سخنرانی استاد در پاسخ به خیال خام من گذشت و در نهایت هم حرفش رو اینطور تموم کرد که: خلاصه اینکه من مشکلی ندارم اگه میخوای روی این موضوع کار کنی ولی نه از منظر سران حکومت و با ایده‌های اشتباه اونا که باعث شده الان توی چنین وضع فاجعه‌ای باشیم...

یه نکته اساسی توی نظریه پارسونز این هست که شما باید علل وقوع یک آسیب اجتماعی رو نظام‌مند ببینی، یعنی تک‌عاملی تحلیل نکنی، ببینی هرکدوم از نظامات اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی چه اثری رو هم گذاشتند و از هم چه اثری گرفتند و این حرفا...بعد جالب بود که استاد اصرار داشت هر مشکلی در هرجایی هست از نظام سیاسیه، نظامات دیگه هیچ تقصیری ندارند، همه‌اش تقصیر این جمهوری اسلامی بد هست:)) خب عزیز من چرا میگی براساس نظریه پارسونز تحلیل کنید؟ خب بگو براساس نظریه بد بودن جمهوری اسلامی تحلیل کنید هم کار ما راحت میشه هم خودت چندتا متن دل‌خنک‌کن میاد زیر دستت.

کلاس که تموم شد و بلند شده بودیم بریم، اعصابم که خورد بود، هیچی. ولی بیشتر از اون نگران امتحان بودم و اینکه واقعاً باید چیکار کنم. لحظه آخر گفتم استاد من یه نقدی به رویکرد شما دارم. گفت چی؟ خب عزیزان میدونید که همیشه نقدتون رو به اساتید، و به همسر و والدین و دوستان و بقیه، باید به صورت ساندویچی ارائه بدید. یعنی اول و آخر ازش تعریف کنید و وسطش نقدتون رو بگید. من نون رویی ساندویچ رو گذاشتم و البته دیگه پیش نیومد که نون زیریش رو هم بذارم. نون روییش این بود که:

-استاد عزیز! شما توی این دو ترم به ما نشون دادید که خیلی براتون مهمه ما خودمون فکر کنیم و از خودمون تحلیل داشته باشیم. نشون به اون نشون که این ترم قرار بود از مطالب کتابتون امتحان بگیرید، ولی بعد نظرتون عوض شد و بهمون این سوالات رو دادید که ما به جای حفظ کردن تحلیل کنیم.

(استاد با جدیتی که درش خوشحالی عجیبی نهفته بود، سرش رو به تایید تکون داد)

-اما امروز سر کلاس رویکرد شما پیامی خلاف این موضوع به آدم می‌داد. طوری که آدم احساس میکرد اگر نظر و تحلیل خودش رو بی‌پرده بنویسه شما ازش قبول نمی‌کنید.

این حرف رو با حالت دل‌شکسته و کمی دلخور زدم و میدونستم روی روحیه پدرانه استاد اثر خودش رو میذاره و گذاشت:

همونطور که گفتی من تحلیل شما رو میخوام و اگر چیزی خلاف این گفتم ازتون عذر میخوام!

-نه استاد چه حرفیه بنده جسارت کردم ببخشید.

-حالا اگه بگی چی گفتم که خلاف این بوده خوشحال میشم.

-استاد مثلاً همین که گفتین این حرف تو نظر سران حکومته...خب شاید من در این موضوع تحلیلم با تحلیل سران حکومت یکی باشه (انگار تحلیلم با تحلیل شمر و یزید از ضرورت کشتن امام حسین یکیه)...وقتی شما اینطور میگید من دیگه نمیتونم تحلیل خودم رو بنویسم. 

-حق با شماست! من عذر میخوام! نباید اینطور میگفتم...من واقعاً دوست دارم شما تحلیل خودتون رو بنویسید...

شاید فکر کنید که همه چی به خوبی و خوشی ختم بخیر شد و قرار شد که ما تحلیل خودمون رو بنویسیم. بله قرار شد فقط با یه قید کوچیک:

-من واقعاً دوست دارم شما تحلیل خودتون رو بنویسید اما تحلیل‌تون باید علمی باشه...

دقت کردید؟ علمی! خیلی مهمه که علمی باشه! حالا آیا به نظرتون تحلیلی که با تحلیل سران حکومت منطبقه امکان داره که علمی باشه؟؟

 

 

 

پ.ن: چندروز گذشته داشتم کتاب جنایت و مکافات داستایفسکی رو می‌خوندم و حین نوشتن این متن متوجه شدم علاقه عجیبی دارم از مدل دیالوگ‌نویسی‌اش تقلید کنم. یهو می‌بینی پنج صفحه نظریات فلسفی رو یه شخصیت داره به شخصیت بغل دستی اش که داشته از اونجا رد می‌شده و اصلاً علاقه‌ای هم به گوش دادن نداره میگه. الان هم که این جملات رو نوشتم متوجه شدم علت علاقه ناگهانی‌ام به این تقلید، دور کردن ذهنم از استرس امتحان بوده.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دی 98 هم دو شب طول کشید از بدترین حس‌هام بیرون بیام. بعدش بهترین حس‌هام شروع شد. حسی که من رو وادار به دویدن کرد. همون حس بعد خوندن کتاب «خط مقدم». اگه تا الان هم هیچ کاری نکردم و تنبلی و رخوت من رو از همه‌چیز عقب انداخته، خدا هست. خدایی که دست اراده‌ها رو می‌گیره و تا آسمون می‌بردشون. خدای موشک‌های نقطه‌زن. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

اگر در محضر قرآن زانوی ادب نزنی، در محضر امام هم نمی‌زنی.

اگر قرآن برایت کسالت می‌آورد امام هم...

اگر برایت مهم نیست که برای ارتباط گرفتن با قرآن تلاش کنی ارتباطت با امام هم واقعی نخواهد بود.

اگر اوامر و نواهی قرآن ذهن و عملت را درگیر نمی‌کنند در مقابل اوامر و نواهی امام هم به راه دل‌بخواه خودت خواهی رفت.

داشتم فکر می‌کردم...به اینکه چقدر از امام خواسته‌ام و می‌خواهم مرا به راهی ببرند که خرج ایشان شوم. 

بعد یادم افتاد مدتی قبل حین قرآن خواندن دیده‌ام خدا از مغفرت و بهشتی تعریف کرده که وسعتش به وسعت زمین و آسمانهاست و آن را به متقین وعده داده. من اول چشم‌هایم برق زده و به آن مغفرت و جنت طمع کرده‌ام ولی وقتی به کلمه متقین رسیده‌ام آن را سنگین و مبهم پنداشته‌ام. آیه بعد دوباره شادی به جانم برگشته چرا که خدا ویژگی‌های متقین مذکور را در آیه بعد گفته:

در گشایش و در سختی انفاق می‌کنند، کظم‌غیظ‌کنندگان‌اند، و عفوکننده‌ی مردم‌اند...

نگاهی به خودم کردم و دیدم من هیچ کدامشان نیستم و اخیرا حتی تلاشی برای این چنین بودن هم نکرده‌ام.

خب مگر می‌شود که از نظر قرآن در دسته آدم‌های خوب نگنجی ولی ناگهان بشوی جزو دسته آدم‌هایی که خودشان را برای امام‌شان خرج میکنند؟ 

«...انی تارک فیکم الثقلین...لن یفترقا ابدا...»

ولی به هردو می‌شود متوسل شد و از هردو طلب کرد و از دوری هردو گریست، و از هریک می‌شود ارتباط نزدیکتر با دیگری را نیز خواست. 

 

 

عنوان مطلب از دعای روز دوشنبه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها است. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

نه به من که هرکی رو با هر وضعی توی شلوغ‌ترین نقطه شهر هم ببینم یه بهانه و توجیهی پیدا میکنم بهش چیزی نگم

نه به این دختره که اومده گوشه مسجد دانشگاه به یکی که مقنعه‌اش افتاده تذکر میده و بحث می‌کنه که مسجد حرمت داره مقنعه ت رو سرت کن

امیدوارم این تذکر و بد‌وبیراه‌هایی که بعدش شنید رو جزو کارنامه مجاهدتش در راه خدا فاکتور نکنه

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

شب تولدم که هفته قبل بود، حال خوبی نداشتم. شاید بگید وای چه اتفاق جدیدی! چرا؟؟ تو که همیشه حالت خوبه فقط همین یه بار بد بوده:))) خب باشه...طبق معمول حال خوبی نداشتم. ولی نه، خیلی هم طبق معمول نبود. آخه من تو دنیای واقعی اینقدری که اینجا حالم بده بد نیستم. خلاصه...حالم گرفته بود و غمگین بودم. از قضا س هم وقتی اومد خونه حالش گرفته بود. الان یادم نیست سر چی؟ یعنی یادم نیست که می‌دونم سر چی یا نه؟ ولی یا سر مشکلات خانوادگی بود یا مشکلات کاری یا هردو یا مشکلات مالی که این ایام باهاش رو به روییم یا همش با هم. بعد این هی گیر داد به من هی گیر داد...چرا در گنجه بازه چرا گوش خر درازه...چرا سماور آب نداره چرا غذا نمک نداره چرا فلان چرا بیسار...حالا من همیشه غمگین که هستم یه ذره خشمگین هم هستم ولی اون شب خیلی غمگین بودم طوری که اصلا خشمگین نبودم...آهان راستی س اصلا یادش نبود شب تولدمه و با اینکه من به خاطر شرایط مالی مون توقع گل و کادو و کیک و شیرینی و جشن و دست و جیغ و هورا نداشتم ولی اینم به غم‌هام افزود...خلاصه تا آخر شب هی گیراش رو داد و من هیچی نگفتم شب آخرین گیرش رو هم که داد من توی تاریکی گریه کردم و اون گیر بعدی رو هم به این موضوع داد و خوابید.

این دیگه منو عصبانی کرد. گیرش نه ها، اینکه خوابید. بابا گیر میدی مرد باش پاش وایسا، گیری که دو دقیقه بعد خوابت می‌بره که قبول نیست. خلاصه هی از خشم اینکه گیر داده و خوابیده به خودم پیچیدم. مونده بودم چیکار کنم. معمولا اینجور وقت‌ها یا یه کاری میکنم بیدار شه و به اشتباه خودش اذعان کافی رو داشته باشه و بعد با خیال راحت بخوابیم، یا از اونجا که کلا از بیدار کردن آدما از خواب می‌ترسم همه خشمم رو می‌نویسم و براش می‌فرستم که صبح که پا میشه حالش بد شه. راه دوم رو انتخاب کردم ولی هر پیامی که به ذهنم می‌رسید نمیتونست به اون اندازه ای که مدنظرم بود حالش رو بد کنه و در نتیجه خشم‌ من رو فرو بنشونه.

بنابراین یه کار دیگه کردم.

یه پیام بلندبالای پرمحبت و عاشقانه و ادبی نوشتم و توش درباره حال خودم و ناراحتی‌ام توضیح دادم.

بعدش با خیال راحت خوابیدم.

صبح در جواب برخورد بسیار مثبتی دریافت کردم و گفت که اونم برام به زودی کاغذ می‌فرسته. (که خب هنوز نشسته‌ام به در نگاه میکنم...)

و اینگونه بود که من با درایتی مثال‌زدنی تهدید رو تبدیل به فرصت کردم. 

حقیقتا خودم از این عمل به‌جا و شایسته خودم تعجب کردم. 

آفرین.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

صادقانه بگم، دیگه به تنگ اومدم. در طول روز گاهی یادم می‌ره گاهی هم یادم میاد. بعضی جاها و در مواجهه با بعضی آدم‌ها بیشتر یادم میاد. مثل این می‌مونه که یه بیماری خطرناک داشته باشم و گاهی یادم بره بهش فکر کنم. از اینکه فهمیدم و همچنان دارم میفهمم چه ویژگی‌های بدی جزو لاینفک شخصیتم هست وحشت‌زده‌ام، و غمگین، و یه ذره ناامید. کاش مثل دردهای جسمی و روحی، برای دردهای اخلاقی دکتری وجود داشت. حداقل فرق بیماری صعب‌العلاج جسمی با این بیماری‌ها اینه که سر بیماری جسمی میگی ته تهش می‌میرم و دردهام تموم میشه. ولی این بیماری‌ها تازه بعد از مرگ دردهای اصلی‌اش شروع میشه. می‌ترسم. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

امروز بعد صد سال رفتم جلسه حضوری، در حد یک ساعت...جلسه تموم شد اذان گفتن. من متاسفانه خیلی اعتنا نکردم، گفتم میرم خونه نماز میخونم و توی ذهنم توجیه کردم بچه اذیت می‌کنه و... . اومدم بیام بیرون دیدم در نمازخانه آقایون بازه و صف نماز جماعت هست، گفتم بذار یه لحظه برم نماز ظهرم رو بخونم. امام جماعت اینقدرررر لحنش قشنگ بود که خدا می‌دونه. انگار حاج مهدی سماواتی مناجات امیرالمومنین توی مسجد کوفه رو بخونه. اونجوری نماز می‌خوند. عشق کردم. با نشاط فراوون سر بلند کردم گفتم خدایا شکرت. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

همیشه گفته‌ام که شاید برای اتفاقات مختلفی که در عالم می‌افتد از ما کمک مستقیم و کارهای (به‌ظاهر) خیلی بزرگی برنیاید. همیشه گفته‌ام ما نمی‌توانیم به همه علوم و مهارت‌هایی که وجود یا امکان وجود دارند مسلط شویم. ما نمی‌توانیم همه شغل‌های لازم را داشته باشیم. هریک‌مان نمی‌توانیم کار همه‌مان را بکنیم. نه. باید این کمالگرایی افراطی که اتفاقا این روزها به ما زیاد تحمیل می‌شود را دور بریزیم.

ما نیروی سپاه قدس نیستیم. نظامی نیستیم. خبرنگار و آدم فرهنگی خاصی که حضورمان در میدان ارزش ویژه‌ای بیافریند نیستیم.

اما آدم هستیم و چشم داریم و با همین چشم‌های کوچک‌مان خیلی چیزها می‌بینیم و نمی‌توانیم نبینیم.

 

آری دست‌هایمان آنقدر بلند نیست که به فلسطین و لبنان و سوریه برسد و بالای سر زن‌ها و بچه‌ها چتری شود که بمب‌ها و موشک‌ها به آنها نخورد‌، یا آنها را از باد و باران و سرما در امان نگهدارد

اما آنقدر بلند هست که در قنوت هر نماز و بعد از آن و در هر سحرگاه و هر نیمه‌شبی به آسمان بلند شود و (حتی در کنار دعاهای شخصی،) دعایی برای مردم عالم را بالا ببرد و برای آنها گشایش بخواهد.

 

آنقدر بلند نیست که بتواند مردم را از گرسنگی و تشنگی‌ای که خواست و عمد اسرائیل برای از پا درآوردنشان بوده نجات دهد، 

اما آنقدر بلند هست که به قدر درصد و «حق معلوم» ای از درآمد و داشته ماهانه‌مان شریک مخارج زندگی مردمی که زندگی‌شان با جهاد و مبارزه درهم آمیخته شود. 

 

خطاب به خودم می‌گویم که هم باورهای توحیدی دارم و هم همزمان! عافیت‌طلبم و دوست دارم به زندگی خودم مشغول باشم: 

اگر خلق انسان اساسا با مفهوم ابتلاء و آزمایش گره خورده است و اگر ابتلاء آن مردم این است که نه برای حیات خودشان و خانواده‌هایشان (که مدتهاست این حیات در معرض تهدید است طوری که دیگر در اولویت نیست) که برای بقاء حق و خاموش نشدن نور کوچک ایستادگی در مقابل ظلم جهان‌خوار، چنین رنج‌های عظیمی را تحمل کنند، 

ابتلاء تو چیست؟

چطور در چنین جهانی می‌توانی به حال دردهای کوچک زندگی خودت بگریی و دلسوزی کنی و نام آنها را ابتلاء بگذاری؟

و پس اگر این دردهای کوچک ابتلاء تو نیست، چه چیزی ابتلاء توست؟

 

و اگر ابتلاء و آزمون زندگی تو همین رنج‌های عظیم دنیا و واکنش تو در قبال آنها باشد چه؟

آیا در پیشگاه خدا برای اینکه حتی برای آنها دعا نکردی و به کوچک‌ترین سهم‌ها از مال‌ت در بلای آنها شریک نشدی پاسخی داری؟

 

شناسه کانال من در بله: 

@arzeshafzoode

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو دقیقه قبل اذون صبح با صدای پدافند از خواب بیدار شدیم. 

دیگه نخوابیدم و کار کردم.

هفته جدید رو اینجوری شروع کردیم.

 

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به قد قامت یاران نرسیدم ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه مادر! مگر از من چه گناهی سر زد؟
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسانم...

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو سه روزی شهرستان بودیم و هی پشت هم اتفاقات ریز خلاف میلم پیش آمده بود و امروز دیگر به‌هم‌ریخته و عصبانی شده بودم و از صبح افکار منفی توی مغزم سخت جولان می‌دادند. شب قرار بود برای سالگرد بابا مراسم مردانه‌ای با حضور دوستان بابا خانه پدری برگزار شود. سریع رفتیم تهران که س خودش را برساند. توی مسیر داشتم فکر میکردم یار واقعی امام این روزها به چه چیزی فکر میکند؟ با فکرهای خودم مقایسه کردم و غصه خوردم. تازه تهران رسیده بودیم که مامان زنگ زد و گفت من و مهدیه میخواهیم توی اتاق بمانیم که روضه گوش کنیم. تو هم بیا اینجا. رفتم. مامان و مهدیه داشتند درباره شهدای اخیر مقاومت حرف می‌زدند. توی دلم غصه خوردم که دغدغه این روزهای آنها چیست و دغدغه من چی...روضه شروع شد داشتم توی گوشی می‌چرخیدم. وسط زیارت عاشورا آن اتفاق خاص افتاد. آن لحظه ناب پیش آمد. گریه‌ام گرفت. گوشی را کنار گذاشتم. تا آخر روضه گریه می‌کردم. (مثل) کافری که تازه مسلمان شده باشد. (مثل) گناهکاری که نور رحمت خدا به قلبش تابیده باشد و توبه کرده باشد. قلبم مثل آیینه شفاف شد. تمام وجودم پر از فکرهای خوب شد. دوست داشتم خوب شوم. چه حس لذت‌بخشی...

(مثل) کودکی زیر چادر حضرت مادر در پناه همه خوبی‌ها بودم...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌