یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

 

صادقانه بگم، دیگه به تنگ اومدم. در طول روز گاهی یادم می‌ره گاهی هم یادم میاد. بعضی جاها و در مواجهه با بعضی آدم‌ها بیشتر یادم میاد. مثل این می‌مونه که یه بیماری خطرناک داشته باشم و گاهی یادم بره بهش فکر کنم. از اینکه فهمیدم و همچنان دارم میفهمم چه ویژگی‌های بدی جزو لاینفک شخصیتم هست وحشت‌زده‌ام، و غمگین، و یه ذره ناامید. کاش مثل دردهای جسمی و روحی، برای دردهای اخلاقی دکتری وجود داشت. حداقل فرق بیماری صعب‌العلاج جسمی با این بیماری‌ها اینه که سر بیماری جسمی میگی ته تهش می‌میرم و دردهام تموم میشه. ولی این بیماری‌ها تازه بعد از مرگ دردهای اصلی‌اش شروع میشه. می‌ترسم. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

امروز بعد صد سال رفتم جلسه حضوری، در حد یک ساعت...جلسه تموم شد اذان گفتن. من متاسفانه خیلی اعتنا نکردم، گفتم میرم خونه نماز میخونم و توی ذهنم توجیه کردم بچه اذیت می‌کنه و... . اومدم بیام بیرون دیدم در نمازخانه آقایون بازه و صف نماز جماعت هست، گفتم بذار یه لحظه برم نماز ظهرم رو بخونم. امام جماعت اینقدرررر لحنش قشنگ بود که خدا می‌دونه. انگار حاج مهدی سماواتی مناجات امیرالمومنین توی مسجد کوفه رو بخونه. اونجوری نماز می‌خوند. عشق کردم. با نشاط فراوون سر بلند کردم گفتم خدایا شکرت. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

همیشه گفته‌ام که شاید برای اتفاقات مختلفی که در عالم می‌افتد از ما کمک مستقیم و کارهای (به‌ظاهر) خیلی بزرگی برنیاید. همیشه گفته‌ام ما نمی‌توانیم به همه علوم و مهارت‌هایی که وجود یا امکان وجود دارند مسلط شویم. ما نمی‌توانیم همه شغل‌های لازم را داشته باشیم. هریک‌مان نمی‌توانیم کار همه‌مان را بکنیم. نه. باید این کمالگرایی افراطی که اتفاقا این روزها به ما زیاد تحمیل می‌شود را دور بریزیم.

ما نیروی سپاه قدس نیستیم. نظامی نیستیم. خبرنگار و آدم فرهنگی خاصی که حضورمان در میدان ارزش ویژه‌ای بیافریند نیستیم.

اما آدم هستیم و چشم داریم و با همین چشم‌های کوچک‌مان خیلی چیزها می‌بینیم و نمی‌توانیم نبینیم.

 

آری دست‌هایمان آنقدر بلند نیست که به فلسطین و لبنان و سوریه برسد و بالای سر زن‌ها و بچه‌ها چتری شود که بمب‌ها و موشک‌ها به آنها نخورد‌، یا آنها را از باد و باران و سرما در امان نگهدارد

اما آنقدر بلند هست که در قنوت هر نماز و بعد از آن و در هر سحرگاه و هر نیمه‌شبی به آسمان بلند شود و (حتی در کنار دعاهای شخصی،) دعایی برای مردم عالم را بالا ببرد و برای آنها گشایش بخواهد.

 

آنقدر بلند نیست که بتواند مردم را از گرسنگی و تشنگی‌ای که خواست و عمد اسرائیل برای از پا درآوردنشان بوده نجات دهد، 

اما آنقدر بلند هست که به قدر درصد و «حق معلوم» ای از درآمد و داشته ماهانه‌مان شریک مخارج زندگی مردمی که زندگی‌شان با جهاد و مبارزه درهم آمیخته شود. 

 

خطاب به خودم می‌گویم که هم باورهای توحیدی دارم و هم همزمان! عافیت‌طلبم و دوست دارم به زندگی خودم مشغول باشم: 

اگر خلق انسان اساسا با مفهوم ابتلاء و آزمایش گره خورده است و اگر ابتلاء آن مردم این است که نه برای حیات خودشان و خانواده‌هایشان (که مدتهاست این حیات در معرض تهدید است طوری که دیگر در اولویت نیست) که برای بقاء حق و خاموش نشدن نور کوچک ایستادگی در مقابل ظلم جهان‌خوار، چنین رنج‌های عظیمی را تحمل کنند، 

ابتلاء تو چیست؟

چطور در چنین جهانی می‌توانی به حال دردهای کوچک زندگی خودت بگریی و دلسوزی کنی و نام آنها را ابتلاء بگذاری؟

و پس اگر این دردهای کوچک ابتلاء تو نیست، چه چیزی ابتلاء توست؟

 

و اگر ابتلاء و آزمون زندگی تو همین رنج‌های عظیم دنیا و واکنش تو در قبال آنها باشد چه؟

آیا در پیشگاه خدا برای اینکه حتی برای آنها دعا نکردی و به کوچک‌ترین سهم‌ها از مال‌ت در بلای آنها شریک نشدی پاسخی داری؟

 

شناسه کانال من در بله: 

@arzeshafzoode

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو دقیقه قبل اذون صبح با صدای پدافند از خواب بیدار شدیم. 

دیگه نخوابیدم و کار کردم.

هفته جدید رو اینجوری شروع کردیم.

 

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به قد قامت یاران نرسیدم ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه مادر! مگر از من چه گناهی سر زد؟
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسانم...

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو سه روزی شهرستان بودیم و هی پشت هم اتفاقات ریز خلاف میلم پیش آمده بود و امروز دیگر به‌هم‌ریخته و عصبانی شده بودم و از صبح افکار منفی توی مغزم سخت جولان می‌دادند. شب قرار بود برای سالگرد بابا مراسم مردانه‌ای با حضور دوستان بابا خانه پدری برگزار شود. سریع رفتیم تهران که س خودش را برساند. توی مسیر داشتم فکر میکردم یار واقعی امام این روزها به چه چیزی فکر میکند؟ با فکرهای خودم مقایسه کردم و غصه خوردم. تازه تهران رسیده بودیم که مامان زنگ زد و گفت من و مهدیه میخواهیم توی اتاق بمانیم که روضه گوش کنیم. تو هم بیا اینجا. رفتم. مامان و مهدیه داشتند درباره شهدای اخیر مقاومت حرف می‌زدند. توی دلم غصه خوردم که دغدغه این روزهای آنها چیست و دغدغه من چی...روضه شروع شد داشتم توی گوشی می‌چرخیدم. وسط زیارت عاشورا آن اتفاق خاص افتاد. آن لحظه ناب پیش آمد. گریه‌ام گرفت. گوشی را کنار گذاشتم. تا آخر روضه گریه می‌کردم. (مثل) کافری که تازه مسلمان شده باشد. (مثل) گناهکاری که نور رحمت خدا به قلبش تابیده باشد و توبه کرده باشد. قلبم مثل آیینه شفاف شد. تمام وجودم پر از فکرهای خوب شد. دوست داشتم خوب شوم. چه حس لذت‌بخشی...

(مثل) کودکی زیر چادر حضرت مادر در پناه همه خوبی‌ها بودم...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

در راستای پست قبل، و در اهمیت بحث روایت، گفتم این مطلبی که ۶ سال پیش درباره سمیر قنطار نوشته بودم رو اینجا هم بذارم. برای اونایی که نمی‌دونن باید بگم سمیر لبنانی و عضو جبهه آزادی‌بخش فلسطین بود. یکی از طولانی‌ترین سالهای اسارت در زندانهای اسرائیل رو داشت. حزب‌الله برای آزادی‌اش تلاش زیادی کرد با اینکه هم اختلاف فکری هم اختلاف مذهبی بین سمیر و حزب‌الله وجود داشت. سمیر دروزی‌مذهب بود اما در زندان شیعه شد و البته سیدحسن نصرالله با اعلام شیعه شدنش مخالفت کرده بود تا این تصور ایجاد نشه که شیعه شده که حزب‌الله برای آزادی‌اش تلاش کنه یا چون شیعه شده حزب‌الله برای آزادی‌اش تلاش کرده. در نهایت سال ۲۰۰۸ آزاد شد و سال ۲۰۱۵ در سوریه به شهادت رسید. 

 

 

از وقتی خبر شهادتش رو دیدم و عکسش با پسر کوچیکش علی رو، رفتم تو نخش که این کی بوده؟ ۳۰ سال بودن تو زندان‌های اسرائیل چیز کمی نیست؛ خصوصا واسه کسی که از ۱۷ سالگی اسیر شده باشه...
یه مدت داشتم سعی می‌کردم با حرفای ویکی‌پدیا کنار بیام و بپذیرم آدمای جبهه مقاومت میتونن از اون چیزی که فکر می‌کردم هم غیر علیه‌السلام تر باشن! شیعه نبودنش یه طرف، جنایتی که ویکی‌پدیا بهش نسبت داده بود رو هیچ‌جوره نمی‌تونستم هضم کنم جز اینکه بگم طرف جز تلاش برای فلسطین، هیچ اشتراک فکری اعتقادی عملی دیگه‌ای با ما نداشته.
بعد مدتی، یه روز خیلی اتفاقی به یه رفیق مخلص‌ام رسیدم که روی یکی از نیمکتای دانشکده مشغول کتاب خوندن بود. کتاب دستش "حقیقت سمیر" بود و بابی شد برای گفتگوی ما درباره سمیر قنطار و کارهای کرده و نکرده‌اش. بهم گفت قضیه اونجوری نیست که تو شنیدی و بذار خود سمیر توی کتاب برات تعریف کنه واقعیت چی بوده...
گفتم باشه در حالی که تو ذهنم گذشت خب معلومه که هرکس ماجرا رو جوری تعریف میکنه که خودش خراب نشه!

کتاب رو گرفتم و شروع کردم به خوندن و ناگهان در حالی به خودم اومدم که نه فقط شبهاتم حل شده بود،  که دیدم سمیر شده معلمم و فصل به فصل پربارترم میکنه...

سمیر خیلی چیزا به من یاد داد. کوهی که هیچ‌وقت در مقابل ظالم سر خم نکرد. سال‌های سال آزادی هم‌زندانی‌هاش رو دید و بارها زمزمه آزادی خودش پیچید و آزاد نشد، ولی خم به ابرو نیاورد. مرد شجاعی که هیچ‌وقت زانوهاش در مقابل اسرائیلی‌ها نلرزید. وقتی حکم دادگاه رو خوندن که به ۵۸۲سال و ۶ماه زندان محکوم شده بود، به دادگاه گیر داده بود اون ۶ماه برای چیه؟! سرشار از عزت‌نفسی که توی این ۳۰ سال لحظه‌ای ازش دست نکشید. 
از اینا مهم‌تر، سِیر فکری و اعتقادی عجیبش که نمونه عینی رشد مبتنی بر آگاهیه. سمیر توی زندان حرف گروه‌ها و آدم‌های مختلف رو شنید و مدت‌ها به دلایل شکست گروه‌های مبارز علیه اسرائیل فکر کرد؛ و این فکر تغییرات زیادی رو برای او رقم زد از جمله اینکه متوجه شد حزب‌الله با همه گروه‌های دیگه‌ای که علیه اسرائیل می‌جنگن فرق داره. در سکوت، حزب‌الله و سیدحسن‌نصرالله رو پیگیری کرد و به مرور هم به خودش، هم به منِ مخاطب روایتش، ثابت شد که این آدما هستن که با اعتقاد درست و عمل شجاعانه و محکم و فکرشده، حتماً پیروز نهایی جنگ با اسرائیل‌اند. ‌
‌‌
‌نشستن پای روایت سمیر قنطار، به اندازه ساعت‌ها کلاس درس، هم کلاس درس اخلاق و فضائل انسانی، هم کلاس درس تاریخ و علوم سیاسی برای من آورده داشت. 
به روح بزرگ و آرمان بلندش درود می‌فرستم. ‌

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

 

متن ویکی‌پدیا درباره یحیی السنوار منو یاد سمیر قنطار انداخت. ویکی‌پدیا او رو هم طوری معرفی کرده بود که با تعجب به خودم گفته بودم این آدم جز بحث دفاع از فلسطین نکته مشترکی با ما نداره. خشن، بی‌رحم، بدون توجه به اصول انسانی، فقط در فکر شکست دشمن. شیعه هم که نبود. 

بعد از خوندن کتاب «حقیقت سمیر» نگاهم زمین تا آسمون عوض شد. 

روایت. روایتی که از حقیقت میشه خیلی تعیین‌کننده است. البته گاهی یه سری نکته ریز باعث میشن تو به روایت غالب شک کنی. مثلا درباره یحیی السنوار، اون تسبیح و کتاب دعای همراهش، کتاب رمانی که توی زندان نوشته، صحبت‌هایی که این دو روز ازش خیلی بازنشر شده و... . 

البته که شجاعتش توی فیلم لحظات پایانی زندگیش من رو شوکه کرد. اما مهمه که این شجاعت در رویارویی با مرگ از چه اعتقاد و روحیه‌ای نشأت گرفته. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

شاید براتون سوال باشه که کلاس چه‌جوری پیش رفت.

هیچی. به من فرصت حرف زدن نداد و آخر کلاس هم یه سخنرانی طولانی کرد مبنی بر اینکه آدم بچه‌دار اصلا چرا باید دکتری بخونه و دولت چرا باید برای درس خوندن امثال تو هزینه کنه.

با تشکر. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

الان یک آدم خوشحال ام.

 

در همون حالی که توی اضطراب کلاس فردا با اون استاد ضدنظامه می‌سوختم و از هر کرانه تیر دعا روان می‌کردم که خدا من حیث لااحتسب و از خزانه غیبش منو از عذاب کلاس این استاد رها کنه نشستم به هر ضرب و زوری بود یه چیزی آماده کردم که فردا سر کلاسش دست خالی نرم. حالا نمی‌دونم چی میشه و همین کافیه، چون اگه این رو نمی‌نوشتم مطمئن بودم چی میشه!

من چون در ازدواجم یه سری رویاهایی که داشتم و حق مسلم خودم میدونستم محقق نشد، عقده‌ای شدم و هرکسی رو اطرافم می‌دیدم که ظاهراً به اون رویاها رسیده حالم بد می‌شد. دیروز یه صوتی درباره حسادت گوش می‌دادم که از روی چهل حدیث امام توضیح میده. اکثر توضیحاتش برام تکراری و غیرکارگشا بود اما یه جمله گفت که خیلی حالم رو خوب کرد. گفت وقتی خدا یه نعمتی رو به یکی دیگه میده و به من نمی‌ده از روی حکمتش هست. چون خدا می‌دونه که برای رشد اون چی خوبه و برای رشد من چی خوبه. 

حالا شاید به نظر شما جمله ساده و بدیهی ای بیاد. ولی من سالها بود می‌شنیدم حسود با خدا مشکل داره چون در واقع داره میگه خدایا چرا به او دادی به من ندادی، و توی ذهنم این جمله رو اینطور تحلیل میکردم که خب خدا شاید او رو بیشتر دوست داشته و خواسته بهش حال بیشتری بده، به تو ربطی نداره، همینه که هست. حق نداری ناراحت شی. در ناخودآگاهم نمیتونستم این رو بپذیرم و حالم بدتر می‌شد. 

وقتی این جمله رو شنیدم در لحظه انگار ذهنیتم اصلاح شد. انگار یکی بهم گفت: خدا تو رو هم دوست داره. خیلی هم دوست داره. اگه چیزی بهت داده از روی دوست داشتنش بوده، اگه چیزی نداده هم از روی دوست داشتنش هست. خدا نمی‌خواد تو رو اذیت کنه [و این جمله‌ها رو در حالی می‌نویسم که گریه‌ام گرفته]، خدا نمی‌خواسته یه چیزی رو جلوی چشم تو بذاره که آزارت بده. خدا نمی‌خواسته بگه به تو چه، بگه همینه که هست. نه. فقط تو با نداشتن اون چیز رشد می‌کنی و بالا میری و قشنگ میشی، و اون کس دیگه با داشتنش. 

یهو همه چیز خیلی قشنگ شد در نظرم. یهو به همه نداشته‌هام بعد ازدواج و توی زندگی مشترک فکر کردم و تونستم براشون آغوش باز کنم و بپذیرمشون و حتی دوستشون داشته باشم. 

امشب که داشتم اون متن رو برای کلاس فردام آماده میکردم رفتم یکی از پست‌های مرتبط اینستاگرامم رو بخونم، چشمم افتاد به پستی که بعد از عقدم‌ نوشته بودم. انگار نرگس اون روز داشت به نرگس امروز یه چیزایی رو یادآوری میکرد. اولا که اول متنم چیزی با این مضمون نوشته بودم که همه اتفاقات این دنیا بهانه‌اند برای اینکه به خدا توجه کنی و نسبتت رو با او پیدا کنی. 

در ادامه گفته بودم آشنایی و ازدواجم با س، بهانه‌ای بود برای اینکه باور کنم دست خدا بسته نیست و می‌تونه خیلی بهتر از اونچه که من دنبالشم بهم ببخشه، و خدا بلندپروازها رو سرزنش نمیکنه.

و فکر کردم...

اولا که همه اینا بهانه ست، ثانیا من چقدر توی این سالها ناشکری کردم و یادم رفت که خدا چه نعمت بزرگی بهم داد. اینقدر غرق فکر به نداشته‌هام شدم که به خودم فرصتی برای شکر داشته‌ها ندادم اساسا.

من مدتها بود دعا نمی‌کردم خدا من رو به قضای خودش راضی کنه چون حس میکردم این دعا فراخوان اتفاقات نادلبخواهی هست...اما حالا با این جریاناتی که پیش اومد انگار دوباره با این فرازهای زیارت امین الله آشتی کردم و میتونم بخونمشون...حتی درباره کلاسی که سفت و سخت وایساده بودم باید حذفش کنم و هیچ راهی نداره و همه درها به روم بسته ست...

اللهم اجعل نفسی مطمئنه بقدرک راضیه بقضائک مولعه بذکرک و دعائک محبه لصفوه اولیاءک محبوبه فی ارضک و سماءک صابره علی نزول بلائک شاکره لفواضل نعمائک مشتاقه الی فرحه لقائک متزوده التقوی لیوم جزائک...

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

حال بدی دارم. وقتی میخوام توصیفش کنم آهنگ حامد زمانی برای امام زمان تو ذهنم پخش میشه. اونجاش که میگه: همه دنیا ازم بریده (تو اما نه). چندوقته به خواسته‌هام نمیرسم. تلاشهام به بن‌بست ختم میشه. دانشگاه درخواست مهمان شدنم رو قبول نمیکنه. استادها درخواست تغییر ساعت کلاس رو قبول نمیکنن. اون استاد ضدنظامه به معنای واقعی کلمه لای منگنه میذاردم. صبح تا شب برای کلاسش مقاله میخونم و آخر به این نتیجه میرسم حرفی برای گفتن ندارم. اون مقاله‌ای که داشتم با همکارم آماده میکردم رو هرچی بالا و پایین میکنم می‌بینم ارزشی برای چاپ نداره. حس میکنم هیچی توی رشته خودم بلد نیستم. مشکل اعتماد به نفسم خیلی وحشتناک زده بالا دوباره. امشب از روی متن قانون اساسی نتونستم کلمه‌ها رو درست بخونم. حتی اصلی که یقین داشتم توی قانون اساسی هست رو یهو انکار کردم و گفتم نیست. خدایا مگه میشه؟ حس میکنم یه گناه واقعا نابخشودنی مرتکب شدم. اونوقت همه این کارا و تحمل همه این استرس‌ها رو بین بازی با بچه و عوض کردن پوشکش و شیر دادن بهش میکنم که توی ساعات بیداری‌اش حتی ده دقیقه هم من رو رها نمیکنه. پریشب وقتی آخرشب از خواب بیدار شد و شروع کرد به بازی کردن کلی گریه کردم و توی گریه‌هام هم کلی توضیح به خدا دادم که به خدا قسم ناشکری نمیکنم. حال بدی دارم حقیقتا. 

و آیا من در این شدت ناتوانی و نابلدی و آشفتگی، به درد امام‌زمان، به درد جهان، به درد کشور، به درد اسلام، به درد غزه و لبنان و همه مجاهدین راه خدا می‌خورم؟ خیر. 

پس خدایا مرا به دردبخور بکن...

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌