الان یک آدم خوشحال ام.
در همون حالی که توی اضطراب کلاس فردا با اون استاد ضدنظامه میسوختم و از هر کرانه تیر دعا روان میکردم که خدا من حیث لااحتسب و از خزانه غیبش منو از عذاب کلاس این استاد رها کنه نشستم به هر ضرب و زوری بود یه چیزی آماده کردم که فردا سر کلاسش دست خالی نرم. حالا نمیدونم چی میشه و همین کافیه، چون اگه این رو نمینوشتم مطمئن بودم چی میشه!
من چون در ازدواجم یه سری رویاهایی که داشتم و حق مسلم خودم میدونستم محقق نشد، عقدهای شدم و هرکسی رو اطرافم میدیدم که ظاهراً به اون رویاها رسیده حالم بد میشد. دیروز یه صوتی درباره حسادت گوش میدادم که از روی چهل حدیث امام توضیح میده. اکثر توضیحاتش برام تکراری و غیرکارگشا بود اما یه جمله گفت که خیلی حالم رو خوب کرد. گفت وقتی خدا یه نعمتی رو به یکی دیگه میده و به من نمیده از روی حکمتش هست. چون خدا میدونه که برای رشد اون چی خوبه و برای رشد من چی خوبه.
حالا شاید به نظر شما جمله ساده و بدیهی ای بیاد. ولی من سالها بود میشنیدم حسود با خدا مشکل داره چون در واقع داره میگه خدایا چرا به او دادی به من ندادی، و توی ذهنم این جمله رو اینطور تحلیل میکردم که خب خدا شاید او رو بیشتر دوست داشته و خواسته بهش حال بیشتری بده، به تو ربطی نداره، همینه که هست. حق نداری ناراحت شی. در ناخودآگاهم نمیتونستم این رو بپذیرم و حالم بدتر میشد.
وقتی این جمله رو شنیدم در لحظه انگار ذهنیتم اصلاح شد. انگار یکی بهم گفت: خدا تو رو هم دوست داره. خیلی هم دوست داره. اگه چیزی بهت داده از روی دوست داشتنش بوده، اگه چیزی نداده هم از روی دوست داشتنش هست. خدا نمیخواد تو رو اذیت کنه [و این جملهها رو در حالی مینویسم که گریهام گرفته]، خدا نمیخواسته یه چیزی رو جلوی چشم تو بذاره که آزارت بده. خدا نمیخواسته بگه به تو چه، بگه همینه که هست. نه. فقط تو با نداشتن اون چیز رشد میکنی و بالا میری و قشنگ میشی، و اون کس دیگه با داشتنش.
یهو همه چیز خیلی قشنگ شد در نظرم. یهو به همه نداشتههام بعد ازدواج و توی زندگی مشترک فکر کردم و تونستم براشون آغوش باز کنم و بپذیرمشون و حتی دوستشون داشته باشم.
امشب که داشتم اون متن رو برای کلاس فردام آماده میکردم رفتم یکی از پستهای مرتبط اینستاگرامم رو بخونم، چشمم افتاد به پستی که بعد از عقدم نوشته بودم. انگار نرگس اون روز داشت به نرگس امروز یه چیزایی رو یادآوری میکرد. اولا که اول متنم چیزی با این مضمون نوشته بودم که همه اتفاقات این دنیا بهانهاند برای اینکه به خدا توجه کنی و نسبتت رو با او پیدا کنی.
در ادامه گفته بودم آشنایی و ازدواجم با س، بهانهای بود برای اینکه باور کنم دست خدا بسته نیست و میتونه خیلی بهتر از اونچه که من دنبالشم بهم ببخشه، و خدا بلندپروازها رو سرزنش نمیکنه.
و فکر کردم...
اولا که همه اینا بهانه ست، ثانیا من چقدر توی این سالها ناشکری کردم و یادم رفت که خدا چه نعمت بزرگی بهم داد. اینقدر غرق فکر به نداشتههام شدم که به خودم فرصتی برای شکر داشتهها ندادم اساسا.
من مدتها بود دعا نمیکردم خدا من رو به قضای خودش راضی کنه چون حس میکردم این دعا فراخوان اتفاقات نادلبخواهی هست...اما حالا با این جریاناتی که پیش اومد انگار دوباره با این فرازهای زیارت امین الله آشتی کردم و میتونم بخونمشون...حتی درباره کلاسی که سفت و سخت وایساده بودم باید حذفش کنم و هیچ راهی نداره و همه درها به روم بسته ست...
اللهم اجعل نفسی مطمئنه بقدرک راضیه بقضائک مولعه بذکرک و دعائک محبه لصفوه اولیاءک محبوبه فی ارضک و سماءک صابره علی نزول بلائک شاکره لفواضل نعمائک مشتاقه الی فرحه لقائک متزوده التقوی لیوم جزائک...