یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

 

شب تولدم که هفته قبل بود، حال خوبی نداشتم. شاید بگید وای چه اتفاق جدیدی! چرا؟؟ تو که همیشه حالت خوبه فقط همین یه بار بد بوده:))) خب باشه...طبق معمول حال خوبی نداشتم. ولی نه، خیلی هم طبق معمول نبود. آخه من تو دنیای واقعی اینقدری که اینجا حالم بده بد نیستم. خلاصه...حالم گرفته بود و غمگین بودم. از قضا س هم وقتی اومد خونه حالش گرفته بود. الان یادم نیست سر چی؟ یعنی یادم نیست که می‌دونم سر چی یا نه؟ ولی یا سر مشکلات خانوادگی بود یا مشکلات کاری یا هردو یا مشکلات مالی که این ایام باهاش رو به روییم یا همش با هم. بعد این هی گیر داد به من هی گیر داد...چرا در گنجه بازه چرا گوش خر درازه...چرا سماور آب نداره چرا غذا نمک نداره چرا فلان چرا بیسار...حالا من همیشه غمگین که هستم یه ذره خشمگین هم هستم ولی اون شب خیلی غمگین بودم طوری که اصلا خشمگین نبودم...آهان راستی س اصلا یادش نبود شب تولدمه و با اینکه من به خاطر شرایط مالی مون توقع گل و کادو و کیک و شیرینی و جشن و دست و جیغ و هورا نداشتم ولی اینم به غم‌هام افزود...خلاصه تا آخر شب هی گیراش رو داد و من هیچی نگفتم شب آخرین گیرش رو هم که داد من توی تاریکی گریه کردم و اون گیر بعدی رو هم به این موضوع داد و خوابید.

این دیگه منو عصبانی کرد. گیرش نه ها، اینکه خوابید. بابا گیر میدی مرد باش پاش وایسا، گیری که دو دقیقه بعد خوابت می‌بره که قبول نیست. خلاصه هی از خشم اینکه گیر داده و خوابیده به خودم پیچیدم. مونده بودم چیکار کنم. معمولا اینجور وقت‌ها یا یه کاری میکنم بیدار شه و به اشتباه خودش اذعان کافی رو داشته باشه و بعد با خیال راحت بخوابیم، یا از اونجا که کلا از بیدار کردن آدما از خواب می‌ترسم همه خشمم رو می‌نویسم و براش می‌فرستم که صبح که پا میشه حالش بد شه. راه دوم رو انتخاب کردم ولی هر پیامی که به ذهنم می‌رسید نمیتونست به اون اندازه ای که مدنظرم بود حالش رو بد کنه و در نتیجه خشم‌ من رو فرو بنشونه.

بنابراین یه کار دیگه کردم.

یه پیام بلندبالای پرمحبت و عاشقانه و ادبی نوشتم و توش درباره حال خودم و ناراحتی‌ام توضیح دادم.

بعدش با خیال راحت خوابیدم.

صبح در جواب برخورد بسیار مثبتی دریافت کردم و گفت که اونم برام به زودی کاغذ می‌فرسته. (که خب هنوز نشسته‌ام به در نگاه میکنم...)

و اینگونه بود که من با درایتی مثال‌زدنی تهدید رو تبدیل به فرصت کردم. 

حقیقتا خودم از این عمل به‌جا و شایسته خودم تعجب کردم. 

آفرین.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

نظرات (۴)

  • جنتلمن ..
  • تولدتون با تاخیر مبارک

     

    + آفرین

    پاسخ:

    با سپاس فراوان از شما

    سلام 

    چقدر موقعیت آشنایی رو ترسیم کردی دوست عزیزم :)) یعنی مو به مو ش رو تجربه کردم، چرا واقعا بعد دعوا و ناراحتی میخوابن؟! چطوری میتونن واقعا؟؟

    چطوری میتونن تولد آدمو فراموش کنن؟:)))) 

    پاسخ:
    سلاااام
    ولی این خوابیدن مردا خیلی خیلی رو مخمه
    یکی از دوستام می‌گفت شب عروسی شوهرم خوابید من تا صبح گریه کردم صبح پا شد می‌گفت دیشب تا صبح خانم همسایه گریه میکرد صداش می‌اومد:))))
    واقعا مخلوقات عجیبی هستن

    بعد وقتی بیدار میشن هم توقع دارن ما حالمون خوب باشه :)))

    پاسخ:
    اکثر آقایون دنبال اینن که «بدون هیچ تلاش خاصی» از سمت خودشون، زن و بچه شاد و سالم و پرانرژی و پرمحبت داشته باشن
    این رو خیلی دیدم


    وای نرگس چرا من فکر می کردم تو بهمن ماهی هستی؟

    تولدت مبارک فرشته خوش قد و بالا

    وقتی به شوهرم خبر دادم که مامانم سرطان داره گفت وای و روشو کشید و خر و پفش بلند شد

    وقتی به شوهرم با گریه و حال بد گفتم با یکی دعوام شده گفت وای و روشو اون طرف کرد و خر و پفش بلند شد 

    شوهر من از روی استیصال خوابش می بره ....اینو دیگه می دونم!

    شاید آقای سین هم قند به مغزش نمیرسه از فشار ناراحتی خوابش می بره...

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی