یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

۲ مطلب در دی ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

نه به من که هرکی رو با هر وضعی توی شلوغ‌ترین نقطه شهر هم ببینم یه بهانه و توجیهی پیدا میکنم بهش چیزی نگم

نه به این دختره که اومده گوشه مسجد دانشگاه به یکی که مقنعه‌اش افتاده تذکر میده و بحث می‌کنه که مسجد حرمت داره مقنعه ت رو سرت کن

امیدوارم این تذکر و بد‌وبیراه‌هایی که بعدش شنید رو جزو کارنامه مجاهدتش در راه خدا فاکتور نکنه

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

شب تولدم که هفته قبل بود، حال خوبی نداشتم. شاید بگید وای چه اتفاق جدیدی! چرا؟؟ تو که همیشه حالت خوبه فقط همین یه بار بد بوده:))) خب باشه...طبق معمول حال خوبی نداشتم. ولی نه، خیلی هم طبق معمول نبود. آخه من تو دنیای واقعی اینقدری که اینجا حالم بده بد نیستم. خلاصه...حالم گرفته بود و غمگین بودم. از قضا س هم وقتی اومد خونه حالش گرفته بود. الان یادم نیست سر چی؟ یعنی یادم نیست که می‌دونم سر چی یا نه؟ ولی یا سر مشکلات خانوادگی بود یا مشکلات کاری یا هردو یا مشکلات مالی که این ایام باهاش رو به روییم یا همش با هم. بعد این هی گیر داد به من هی گیر داد...چرا در گنجه بازه چرا گوش خر درازه...چرا سماور آب نداره چرا غذا نمک نداره چرا فلان چرا بیسار...حالا من همیشه غمگین که هستم یه ذره خشمگین هم هستم ولی اون شب خیلی غمگین بودم طوری که اصلا خشمگین نبودم...آهان راستی س اصلا یادش نبود شب تولدمه و با اینکه من به خاطر شرایط مالی مون توقع گل و کادو و کیک و شیرینی و جشن و دست و جیغ و هورا نداشتم ولی اینم به غم‌هام افزود...خلاصه تا آخر شب هی گیراش رو داد و من هیچی نگفتم شب آخرین گیرش رو هم که داد من توی تاریکی گریه کردم و اون گیر بعدی رو هم به این موضوع داد و خوابید.

این دیگه منو عصبانی کرد. گیرش نه ها، اینکه خوابید. بابا گیر میدی مرد باش پاش وایسا، گیری که دو دقیقه بعد خوابت می‌بره که قبول نیست. خلاصه هی از خشم اینکه گیر داده و خوابیده به خودم پیچیدم. مونده بودم چیکار کنم. معمولا اینجور وقت‌ها یا یه کاری میکنم بیدار شه و به اشتباه خودش اذعان کافی رو داشته باشه و بعد با خیال راحت بخوابیم، یا از اونجا که کلا از بیدار کردن آدما از خواب می‌ترسم همه خشمم رو می‌نویسم و براش می‌فرستم که صبح که پا میشه حالش بد شه. راه دوم رو انتخاب کردم ولی هر پیامی که به ذهنم می‌رسید نمیتونست به اون اندازه ای که مدنظرم بود حالش رو بد کنه و در نتیجه خشم‌ من رو فرو بنشونه.

بنابراین یه کار دیگه کردم.

یه پیام بلندبالای پرمحبت و عاشقانه و ادبی نوشتم و توش درباره حال خودم و ناراحتی‌ام توضیح دادم.

بعدش با خیال راحت خوابیدم.

صبح در جواب برخورد بسیار مثبتی دریافت کردم و گفت که اونم برام به زودی کاغذ می‌فرسته. (که خب هنوز نشسته‌ام به در نگاه میکنم...)

و اینگونه بود که من با درایتی مثال‌زدنی تهدید رو تبدیل به فرصت کردم. 

حقیقتا خودم از این عمل به‌جا و شایسته خودم تعجب کردم. 

آفرین.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌