یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

نعمتی به نام ناامیدی

يكشنبه, ۲۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۵ ق.ظ

حدود چهل نفر مرد و چهار نفر...نه ببخشید پنج نفر زن توی کلاس ۳۱۵ که شکل آمفی‌تئاتر دارد نشسته‌اند. پنجمین زن منم و البته از آنجا که تا چشم کار می‌کند همه بعد از گرفتن برگه سوالات تند تند شروع به نوشتن کرده‌اند و من بهت‌زده به سوالات خیره مانده‌ام می‌شود من را جزو آمار به حساب نیاورد. من از سوال حقوق مالیه عمومی شروع به خواندن کرده‌ام که سال پیش توانسته بودم جوابش را کامل و تفصیلی و با رسم شکل بنویسم و حالا نمی‌دانم شرایط تجدیدنظرخواهی از آرای هیئت‌های مستشاری دیوان محاسبات را با کدام ش و آثار حقوقی قانون بودجه بر منابع و مصارف کشور را با کدام الف می‌نویسند. 

سوال حقوق اساسی هم که پارسال هرچند نه تمیز و منقح ولی به شیوه بافتن قابل پاسخگویی بود، امسال درباره انحلال اخیر پارلمان انگلیس و فرانسه است که من اصلا خبر نداشتم منحل شده‌اند که حالا بخواهم تجزیه و تحلیلش بکنم.

می‌ماند حقوق اداری که فقط می‌توانم از نقطه قوتم یعنی دیوان عدالت اداری استفاده کنم و هرچقدر به بقیه قوانین و فرایندها علم ندارم پشت شماره ماده‌های قانون دیوان خودم را مخفی کنم.

اما قبل از اینکه بخواهم قلم بردارم و تلاش مذبوحانه‌ای بکنم که برگه را سفید تحویل ندهم، فکرهای دیگری به سرم می‌آیند. اینکه چند دقیقه پیش دوتایی با س آمدیم دانشگاه و همینطور که می‌آمدیم خودمان را به دانشکده حقوق برسانیم با ذوق گفتم یعنی می‌شود هردومان اینجا قبول بشویم و با هم بیاییم دانشگاه؟ بعد هم ادای خودم را درآوردم که مثلا س را توی دانشکده می‌بینم و میگویم سلام آقای فلان کلاستون چطور بود؟ و بعد بلند خندیدم که همان موقع که ما توی دانشگاه مشغول این مسخره‌بازی‌ها هستیم ف پیش یکی از مادربزرگ‌ها دارد جیغ می‌کشد و اذیت می‌کند. اینکه تا وارد کلاس ۳۱۵ شدم خانم زندی مسئول تحصیلات تکمیلی بین آن‌همه جمعیت صدایم زد و بعد هم حال ف را پرسید و من دوباره پیش خودم گفتم چندسال دیگر باید بگذرد تا دوباره یک مسئول آموزش اینقدر از من خوشش بیاید. اینکه دکتر ر عزیزم آمد به جلسه آزمون سر بزند و من دوباره توی دلم جوششی برای نشستن سر کلاس‌های قشنگش حس کردم...

به همه اینها فکر کردم و به سوالات و به جوابی که بلد نیستم بنویسم و به سختی، طوری که فکر نکنند دارم تقلب می‌نویسم روی دستم نوشتم: خدایا ممنون که ناامیدم می‌کنی. آخرش هم یک قلب کشیدم که کسی فکر نکند دارم مسخره می‌کنم.

تازگی‌ها فهمیده‌ام هرچند دل بستن و امید به آدم‌ها و چیزها نعمت‌های بزرگی هستند اما گاهی دل کندن و ناامیدی نعمت‌های خیلی خیلی بزرگتری هستند. خصوصا برای آدم‌هایی مثل من که اهل دل بستنند و اهل دل کندن نیستند.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

نظرات (۱)

تازگی‌ها فهمیده‌ام هرچند دل بستن و امید به آدم‌ها و چیزها نعمت‌های بزرگی هستند اما گاهی دل کندن و ناامیدی نعمت‌های خیلی خیلی بزرگتری هستند. خصوصا برای آدم‌هایی مثل من که اهل دل بستنند و اهل دل کندن نیستند

دقیقا به این کلمات نیاز داشتم

 

نمی تونم بابت قدرتت در نوشتن سکوت کنم و هیچی نگم.

 

پاسخ:
نمیتونم بابت خوشحالی ای که اینجور حرفاتون بهم میده سکوت کنم. اینکه من و شما توی این حالات با هم مشترک باشیم هم عجیبه هم دلگرم‌کننده. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی