هپی اندینگ
امروز مامان س درباره عروس جدید خانواده گفت که فلان چیز رو گرون برنداشته. در واقع داشت ازش تعریف میکرد.
توی دلم گفتم من که اصلا برای عقد هیچ خریدی جز حلقه نکردم که بخواد گرون یا ارزون باشه! و میخواستم بیام این رو توی سر س بزنم بعدا. ولی بعد گفتم حالا اصلا چه اهمیتی داره و فرض کن دم عقد این خرید رو هم کرده بودی الان کجای دنیا بودی. بیخیال.
تا آخر شب از اینکه موضوعی که میدونم در واقعیت اهمیت نداره توی دل من هم دیگه اهمیت نداشت خیلی خوشحال بودم.
آخر شب حرف یکی از خریدهای عروسیمون پیش اومد و س گفت دیدی همون موقع بهت گفتم لازم نیست و تو گوش نکردی. منم سریع برگشتم گفتم برو بابا مامانت امروز داشت اینو میگفت...
اونم یه مکثی کرد و گفت عوضش خانواده عروس هم برای داماد فلان قدر (یه عدد بالایی) خرید کردن.
میدونی چه حسی بهم دست داد؟
اینکه آخرش خودم رو به چه حقارتی انداختم. یعنی زمین بازی خودم توی این دنیا رو چه حقیرانه تعریف کردم. یعنی واقعا آدم باید اینقدر بیطاقت باشه که سریع برگرده حرفی که به این نتیجه رسیده مهم نیست رو بزنه؟ که بعد هم اون جواب رو بگیره که با خودش کلی فکر و خیال و حساب و کتاب میاره؟
خب این تا اینجای کار، که باعث شد کلی حس بد نسبت به خودم پیدا کنم.
ولی بعدش دو تا واگویه داشتم با خودم که آرومم کرد.
اولا اینکه ظاهراً حدیث هم داریم اگر تجربهای باعث عبرت گرفتن آدم بشه خسران نیست، و من سعی میکنم از این تجربه عبرت بگیرم و آدم بهتری بشم.
ثانیا امام زمان رو دارم، که من رو با همه نقصها و اشتباهاتم میپذیره و کمکم میکنه همهچیز جبران بشه.
- ۰۳/۰۴/۰۲