یک گوشه چشمت غم از دلم برد!
[هر غمی که از من برطرف شه به لطف و دعای امامم هست. شک ندارم]
کار مرکز رو قرار بود دوشنبه تحویل بدم، الان که وارد چهارشنبه شدیم هنوز به تحویلش نزدیک هم نیستم. روزی که گذشت خونه مامانم بودم. س سفر کاری بود. ف به شدت بهونهگیر و بیاعصاب و چسبیده به من. صبح پاشدم که مثلا مامان رو هم سرحال بیارم، توی دفتر برنامهریزی خودم برنامههای روز مامان رو نوشتم. ولی در ادامه نه برنامههای مامان اجرا شد نه برنامههای من. دم غروب به شدت کلافه و به هم ریخته بودم، دوست داشتم برگردم خونه ولی س امشب هم نیاد و تنها باشم. حوصله هیچکس رو نداشتم.
زورکی یکمی برای شام خرید کردم و برگشتم خونه. ف گریه میکرد و نمیذاشت حتی خریدها رو زمین بذارم. بهش التماس کردم چند دقیقه گریه نکنه بذاره به حال خودم باشم که خوشبختانه متوجه نشد:))))
کلی وقت نشستم جلوی تلویزیون و هرچی نشون داد دیدم. شبکه ۷ بود! خونه خیلی ریخته بود جارو برقی هم کشیدم. توی یک ساعت اول بدترین حسها رو داشتم. از گزارشی که باید تحویل میدادم بدم میاومد. از هردو آدمی که باهاشون کار میکنم بدم میاومد. از خودم. از اینکه حس میکنم هیچ تخصصی ندارم و نخواهم داشت. و طبق معمول که وقت کار خونه کردن بدترین خاطراتم از س و خانوادهاش توی ذهنم میاد. البته این بار خیلی زود متوجه شدم و متوقفش کردم ولی حس بد کلیاش باهام موند. قصد داشتم...نه...قصد نداشتم، ولی میدونستم س که بیاد با بدخلقی باهاش برخورد میکنم و کلی درباره ف و اینکه به کارام نرسیدم غر میزنم و اونم که خسته ست با هم دعوامون میشه.
ولی خب اینجوری نشد. به هر ضرب و زوری بود یه فصل از کتاب که باید میخوندم رو هم خوندم. شام هم که درست کردم. خونه هم در کل تمیز بود دیگه. گزارش رو نمیتونستم بنویسم چون ف نمیذاشت. به ف غذا و آب دادم. یاد خوبیهای س افتادم و دیدم چیزایی برای شکرگزاری دارم. و بیشتر برنامههام تیک خورد.
س اومد و مواجهه مثبت و خوبی داشتیم و در صلح و آرامش رفت خوابید. منم موندم با بهونهگیریهای ف و دیگه بیخیال امشب نوشتن گزارش شدم.
تا فردا خدا بزرگه. شاید توی خواب بهم الهامی چیزی شد. شاید تا فردا کلا این موضوع از حوزه کاریشون خارج شد. از این ستون به اون ستون فرجه. والا.
- ۰۳/۰۶/۲۱