یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

لطفت اجازه داد که مادر بخوانمت...

جمعه, ۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

 

دو سه روزی شهرستان بودیم و هی پشت هم اتفاقات ریز خلاف میلم پیش آمده بود و امروز دیگر به‌هم‌ریخته و عصبانی شده بودم و از صبح افکار منفی توی مغزم سخت جولان می‌دادند. شب قرار بود برای سالگرد بابا مراسم مردانه‌ای با حضور دوستان بابا خانه پدری برگزار شود. سریع رفتیم تهران که س خودش را برساند. توی مسیر داشتم فکر میکردم یار واقعی امام این روزها به چه چیزی فکر میکند؟ با فکرهای خودم مقایسه کردم و غصه خوردم. تازه تهران رسیده بودیم که مامان زنگ زد و گفت من و مهدیه میخواهیم توی اتاق بمانیم که روضه گوش کنیم. تو هم بیا اینجا. رفتم. مامان و مهدیه داشتند درباره شهدای اخیر مقاومت حرف می‌زدند. توی دلم غصه خوردم که دغدغه این روزهای آنها چیست و دغدغه من چی...روضه شروع شد داشتم توی گوشی می‌چرخیدم. وسط زیارت عاشورا آن اتفاق خاص افتاد. آن لحظه ناب پیش آمد. گریه‌ام گرفت. گوشی را کنار گذاشتم. تا آخر روضه گریه می‌کردم. (مثل) کافری که تازه مسلمان شده باشد. (مثل) گناهکاری که نور رحمت خدا به قلبش تابیده باشد و توبه کرده باشد. قلبم مثل آیینه شفاف شد. تمام وجودم پر از فکرهای خوب شد. دوست داشتم خوب شوم. چه حس لذت‌بخشی...

(مثل) کودکی زیر چادر حضرت مادر در پناه همه خوبی‌ها بودم...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی