یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

امروز بعد صد سال رفتم جلسه حضوری، در حد یک ساعت...جلسه تموم شد اذان گفتن. من متاسفانه خیلی اعتنا نکردم، گفتم میرم خونه نماز میخونم و توی ذهنم توجیه کردم بچه اذیت می‌کنه و... . اومدم بیام بیرون دیدم در نمازخانه آقایون بازه و صف نماز جماعت هست، گفتم بذار یه لحظه برم نماز ظهرم رو بخونم. امام جماعت اینقدرررر لحنش قشنگ بود که خدا می‌دونه. انگار حاج مهدی سماواتی مناجات امیرالمومنین توی مسجد کوفه رو بخونه. اونجوری نماز می‌خوند. عشق کردم. با نشاط فراوون سر بلند کردم گفتم خدایا شکرت. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

همیشه گفته‌ام که شاید برای اتفاقات مختلفی که در عالم می‌افتد از ما کمک مستقیم و کارهای (به‌ظاهر) خیلی بزرگی برنیاید. همیشه گفته‌ام ما نمی‌توانیم به همه علوم و مهارت‌هایی که وجود یا امکان وجود دارند مسلط شویم. ما نمی‌توانیم همه شغل‌های لازم را داشته باشیم. هریک‌مان نمی‌توانیم کار همه‌مان را بکنیم. نه. باید این کمالگرایی افراطی که اتفاقا این روزها به ما زیاد تحمیل می‌شود را دور بریزیم.

ما نیروی سپاه قدس نیستیم. نظامی نیستیم. خبرنگار و آدم فرهنگی خاصی که حضورمان در میدان ارزش ویژه‌ای بیافریند نیستیم.

اما آدم هستیم و چشم داریم و با همین چشم‌های کوچک‌مان خیلی چیزها می‌بینیم و نمی‌توانیم نبینیم.

 

آری دست‌هایمان آنقدر بلند نیست که به فلسطین و لبنان و سوریه برسد و بالای سر زن‌ها و بچه‌ها چتری شود که بمب‌ها و موشک‌ها به آنها نخورد‌، یا آنها را از باد و باران و سرما در امان نگهدارد

اما آنقدر بلند هست که در قنوت هر نماز و بعد از آن و در هر سحرگاه و هر نیمه‌شبی به آسمان بلند شود و (حتی در کنار دعاهای شخصی،) دعایی برای مردم عالم را بالا ببرد و برای آنها گشایش بخواهد.

 

آنقدر بلند نیست که بتواند مردم را از گرسنگی و تشنگی‌ای که خواست و عمد اسرائیل برای از پا درآوردنشان بوده نجات دهد، 

اما آنقدر بلند هست که به قدر درصد و «حق معلوم» ای از درآمد و داشته ماهانه‌مان شریک مخارج زندگی مردمی که زندگی‌شان با جهاد و مبارزه درهم آمیخته شود. 

 

خطاب به خودم می‌گویم که هم باورهای توحیدی دارم و هم همزمان! عافیت‌طلبم و دوست دارم به زندگی خودم مشغول باشم: 

اگر خلق انسان اساسا با مفهوم ابتلاء و آزمایش گره خورده است و اگر ابتلاء آن مردم این است که نه برای حیات خودشان و خانواده‌هایشان (که مدتهاست این حیات در معرض تهدید است طوری که دیگر در اولویت نیست) که برای بقاء حق و خاموش نشدن نور کوچک ایستادگی در مقابل ظلم جهان‌خوار، چنین رنج‌های عظیمی را تحمل کنند، 

ابتلاء تو چیست؟

چطور در چنین جهانی می‌توانی به حال دردهای کوچک زندگی خودت بگریی و دلسوزی کنی و نام آنها را ابتلاء بگذاری؟

و پس اگر این دردهای کوچک ابتلاء تو نیست، چه چیزی ابتلاء توست؟

 

و اگر ابتلاء و آزمون زندگی تو همین رنج‌های عظیم دنیا و واکنش تو در قبال آنها باشد چه؟

آیا در پیشگاه خدا برای اینکه حتی برای آنها دعا نکردی و به کوچک‌ترین سهم‌ها از مال‌ت در بلای آنها شریک نشدی پاسخی داری؟

 

شناسه کانال من در بله: 

@arzeshafzoode

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو دقیقه قبل اذون صبح با صدای پدافند از خواب بیدار شدیم. 

دیگه نخوابیدم و کار کردم.

هفته جدید رو اینجوری شروع کردیم.

 

زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
باید این بار به غوغای قیامت برسم
من به قد قامت یاران نرسیدم ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه مادر! مگر از من چه گناهی سر زد؟
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه است دعا کن من نیز
این چنین کال نمانم به شهادت برسانم...

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دو سه روزی شهرستان بودیم و هی پشت هم اتفاقات ریز خلاف میلم پیش آمده بود و امروز دیگر به‌هم‌ریخته و عصبانی شده بودم و از صبح افکار منفی توی مغزم سخت جولان می‌دادند. شب قرار بود برای سالگرد بابا مراسم مردانه‌ای با حضور دوستان بابا خانه پدری برگزار شود. سریع رفتیم تهران که س خودش را برساند. توی مسیر داشتم فکر میکردم یار واقعی امام این روزها به چه چیزی فکر میکند؟ با فکرهای خودم مقایسه کردم و غصه خوردم. تازه تهران رسیده بودیم که مامان زنگ زد و گفت من و مهدیه میخواهیم توی اتاق بمانیم که روضه گوش کنیم. تو هم بیا اینجا. رفتم. مامان و مهدیه داشتند درباره شهدای اخیر مقاومت حرف می‌زدند. توی دلم غصه خوردم که دغدغه این روزهای آنها چیست و دغدغه من چی...روضه شروع شد داشتم توی گوشی می‌چرخیدم. وسط زیارت عاشورا آن اتفاق خاص افتاد. آن لحظه ناب پیش آمد. گریه‌ام گرفت. گوشی را کنار گذاشتم. تا آخر روضه گریه می‌کردم. (مثل) کافری که تازه مسلمان شده باشد. (مثل) گناهکاری که نور رحمت خدا به قلبش تابیده باشد و توبه کرده باشد. قلبم مثل آیینه شفاف شد. تمام وجودم پر از فکرهای خوب شد. دوست داشتم خوب شوم. چه حس لذت‌بخشی...

(مثل) کودکی زیر چادر حضرت مادر در پناه همه خوبی‌ها بودم...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌