صادقانه بگم، دیگه به تنگ اومدم. در طول روز گاهی یادم میره گاهی هم یادم میاد. بعضی جاها و در مواجهه با بعضی آدمها بیشتر یادم میاد. مثل این میمونه که یه بیماری خطرناک داشته باشم و گاهی یادم بره بهش فکر کنم. از اینکه فهمیدم و همچنان دارم میفهمم چه ویژگیهای بدی جزو لاینفک شخصیتم هست وحشتزدهام، و غمگین، و یه ذره ناامید. کاش مثل دردهای جسمی و روحی، برای دردهای اخلاقی دکتری وجود داشت. حداقل فرق بیماری صعبالعلاج جسمی با این بیماریها اینه که سر بیماری جسمی میگی ته تهش میمیرم و دردهام تموم میشه. ولی این بیماریها تازه بعد از مرگ دردهای اصلیاش شروع میشه. میترسم.
- ۲ نظر
- ۰۸ آذر ۰۳ ، ۲۱:۴۳