یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

این چندوقت کلاً حال خوبی نداشتم و خیلی چیزا ناراحتم می‌کرد و میکنه. اما توی همین سنگلاخ هم انگار یه آگاهی و فهمی در من داره ریشه میکنه و کم‌کم جوونه می‌زنه.

قصه اینه که من هرچقدر هم توی زندگیم بدوم، نمیتونم تماااام هنرها و مهارت‌ها و علومی که این روزا عرضه میشه رو یاد بگیرم. تازه با این فرض که استعداد و توانایی همه‌شون رو هم داشته باشم، وقت یادگیری و تمرین و مرور همه‌شون رو ندارم. همه‌شون که هیچی، وقت یک صدمش رو هم ندارم. 

من هرچقدر درس بخونم و مطالعه کنم و فکر کنم و کلاس شرکت کنم و مباحثه کنم، نمی‌تونم توی همه حوزه‌های موردعلاقه‌ام متخصص بشم. 

من هرچقدر هم توی زندگیم تلاش کنم، نمیتونم همه اون چیزای خوبی که دور و بری‌ها یا دوستانم دارند رو داشته باشم و به دست بیارم. 

من هرچقدر هم برای بچه‌داری‌ام تلاش کنم، بازم مامانم من رو توی این موضوع سرزنش میکنه (هرچند که از نظر خودش سرزنش نمیکنه، فقط دلسوزی و راهنمایی میکنه).

من هرچقدر هم که سعی کنم ایده‌آل س باشم، بازم یه سری چیزها هست که نمیتونم دقیقا مطابق میل او رقم بزنم.

من هرچقدر که خودم رو به زحمت و سختی بندازم که خونه تمیز و قشنگ و رویایی داشته باشم، بازم اون تصویری که توی ذهنم هست محقق نمیشه و اساساً ساخت واقعی اون تصویر به خیلی چیزهای خارج از اراده من ربط داره.

ووو...

همیشه این موضوع من رو رنج می‌داده و برام آینه محدودیت و حسرت و حس ناکامی و سردرگمی بوده.

ولی فقط یه فکر هست که کمکم میکنه این نشدن‌ها، این کاملاً راضی نبودن دیگران از من، این توقعات نامحدود دیگران و جامعه از من (که حالا توقع خودم از خودم شده) و توان و وقت محدود من، حالم رو بد نکنه.

مثل همیشه اون فکر فقط «امام» هست.

امامی که میتونم و باید رضایت و خوشحالی او رو ملاک زندگیم قرار بدم.

امامی که به محدودیت‌های من اشراف کامل داره.

امامی که توقعش از من متناسب با داشته‌ها و نداشته‌هام هست.

امامی که نیاز نیست جلوش خودم رو توجیه کنم.

امامی که میدونه اولویت زندگی من در هر لحظه چیه و اگر به او رجوع کنم در هر لحظه بهترین عمل رو انجام میدم.

باید نگاهم فقط به امامم باشه. 

چقدر رویاییه. چقدر آرامش توش هست، چقدر خوشحالی. دیگه نه حسرتی هست نه حسادتی، نه احساس شکست و عقب‌موندنی، نه سرخورده شدنی از حرف دیگران.

و از همین جهت چقدر سخته که «لااسمع لکَ حسیساً و لا نجوی» (دعای ندبه)...

اما برای کسی که حقیقتاً بخواد از امام بشنوه و به امام نگاه کنه راه بسته نیست. 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

چند وقت پیش یکی از بچه‌ها می‌گفت بار اول که دیدمت فکر کردم خیلی حزب‌اللهی هستی. داشت به عنوان تعریف می‌گفت (که مثلا بعد فهمیدم نیستی!) ولی من ناراحت شدم. گفتم مگه الان فکر می‌کنی نیستم؟ گفت نه آخه با بعضی مذهبی ها شوخی هم نمیشه کرد. 

امروز مسئول مالی شرکت از خواهر برادرام می‌پرسید. می‌گفت آخه تو خیلی مذهبی هستی، اینقدر که آهنگ هم گوش نمی‌دی (خبر نداره!) دوست دارم بدونم خواهر برادرات چه شکلی هستن.

یکی از همکارام هست که به لحاظ ظاهری خیلی خیلی با هم فرق داریم. اون فقط یه شال می‌اندازه سرش که موهاش از دو طرف پیداست. هرروز گوشواره جدید می‌اندازه. خیلی آهنگ گوش میده و کلا از این جهات دو تا قطب مخالفیم. ولی خیلی همدیگه رو دوست داریم. 

خونه‌هامون تقریبا به هم نزدیکه. امشب برای اولین بار با من اومد که برسونمش. اول بردمش براش هدیه تولدش که توی شهریوره رو خریدم. بعد هم نزدیک خونه یه جا رفتیم با هم قهوه خوردیم‌. توی راه کلی با هم حرف زدیم و خیلی خوش گذشت.

توی همه این لحظات دوست داشتم مثلا یه چیزی درباره امام حسن که شب شهادتشون بود بگم. دوست داشتم امروز توی شرکت و امشب به دوستم یه جوری بفهمونم که عزادارم و برام مهمه. ولی نشد یا نتونستم.

توی دلم نیت کردم این قهوه‌ای که به دوستم میدم نذری شهادت امام حسن باشه. 

رفته بودم نجف، توی صف زیارت ضریح به همین دوستم پیام دادم اینجا بوی عطر تو میاد و یادت افتادم. چیزی با این مضمون گفت که داشتم می‌مردم و تو با پیامت زنده‌ام کردی. منم گفتم من از حالت خبر نداشتم، کس دیگه‌ای خبر داشت که من رو به یادت انداخت.

ولی در نهایت حالم با خودم خوب نیست. چون کلا توی زندگیم توی بخش جاذبه عملکردم قابل قبوله. خیلی وقت‌ها موفقم توی ساختن تصویر مثبت از مذهبی‌ها. ولی دقیقا تا همین‌جا. دافعه‌ای نمیتونم داشته باشم. صلح کل هستم. اهل «وفاق»! دوست ندارم حس خوبی که بین مون پیش اومده رو با مسائل اختلافی از بین ببرم. یه جورایی میترسم از اختلاف و دعوا. هی با خودم میگم تو اول باید کاری کنی که مهرت به دل بقیه بشینه و حرفت نفوذ پیدا کنه، بعد مثلا امر به معروف کنی و اینها. ولی هیچوقت اون «بعد» فرا نمی‌رسه. همیشه تو همون قسمت به دل بقیه نشستن و نفوذ پیدا کردن می‌مونم. 

یهو می‌بینی کلی المان‌های مذهبی‌ام رو هم از دست دادم که به عنوان یه مذهبی به دل بقیه بشینم! 

 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

[هر غمی که از من برطرف شه به لطف و دعای امامم هست. شک ندارم]

 

کار مرکز رو قرار بود دوشنبه تحویل بدم، الان که وارد چهارشنبه شدیم هنوز به تحویلش نزدیک هم نیستم. روزی که گذشت خونه مامانم بودم. س سفر کاری بود. ف به شدت بهونه‌گیر و بی‌اعصاب و چسبیده به من. صبح پاشدم که مثلا مامان رو هم سرحال بیارم، توی دفتر برنامه‌ریزی خودم برنامه‌های روز مامان رو نوشتم. ولی در ادامه نه برنامه‌های مامان اجرا شد نه برنامه‌های من. دم غروب به شدت کلافه و به هم ریخته بودم، دوست داشتم برگردم خونه ولی س امشب هم نیاد و تنها باشم. حوصله هیچکس رو نداشتم.

زورکی یکمی برای شام خرید کردم و برگشتم خونه. ف گریه میکرد و نمیذاشت حتی خریدها رو زمین بذارم. بهش التماس کردم چند دقیقه گریه نکنه بذاره به حال خودم باشم که خوشبختانه متوجه نشد:))))

کلی وقت نشستم جلوی تلویزیون و هرچی نشون داد دیدم. شبکه ۷ بود! خونه خیلی ریخته بود جارو برقی هم کشیدم. توی یک ساعت اول بدترین حس‌ها رو داشتم. از گزارشی که باید تحویل می‌دادم بدم می‌اومد. از هردو آدمی که باهاشون کار میکنم بدم می‌اومد. از خودم. از اینکه حس میکنم هیچ تخصصی ندارم و نخواهم داشت. و طبق معمول که وقت کار خونه کردن بدترین خاطراتم از س و خانواده‌اش توی ذهنم میاد. البته این بار خیلی زود متوجه شدم و متوقفش کردم ولی حس بد کلی‌اش باهام موند. قصد داشتم...نه...قصد نداشتم، ولی می‌دونستم س که بیاد با بدخلقی‌ باهاش برخورد میکنم و کلی درباره ف و اینکه به کارام نرسیدم غر میزنم و اونم که خسته ست با هم دعوامون میشه. 

ولی خب اینجوری نشد. به هر ضرب و زوری بود یه فصل از کتاب که باید می‌خوندم رو هم خوندم. شام هم که درست کردم. خونه هم در کل تمیز بود دیگه. گزارش رو نمیتونستم بنویسم چون ف نمیذاشت. به ف غذا و آب دادم. یاد خوبی‌های س افتادم و دیدم چیزایی برای شکرگزاری دارم. و بیشتر برنامه‌هام تیک خورد.

س اومد و مواجهه مثبت و خوبی داشتیم و در صلح و آرامش رفت خوابید. منم موندم با بهونه‌گیری‌های ف و دیگه بیخیال امشب نوشتن گزارش شدم.

تا فردا خدا بزرگه. شاید توی خواب بهم الهامی چیزی شد. شاید تا فردا کلا این موضوع از حوزه کاری‌شون خارج شد. از این ستون به اون ستون فرجه. والا. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌