یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

 

شاید براتون سوال باشه که کلاس چه‌جوری پیش رفت.

هیچی. به من فرصت حرف زدن نداد و آخر کلاس هم یه سخنرانی طولانی کرد مبنی بر اینکه آدم بچه‌دار اصلا چرا باید دکتری بخونه و دولت چرا باید برای درس خوندن امثال تو هزینه کنه.

با تشکر. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

الان یک آدم خوشحال ام.

 

در همون حالی که توی اضطراب کلاس فردا با اون استاد ضدنظامه می‌سوختم و از هر کرانه تیر دعا روان می‌کردم که خدا من حیث لااحتسب و از خزانه غیبش منو از عذاب کلاس این استاد رها کنه نشستم به هر ضرب و زوری بود یه چیزی آماده کردم که فردا سر کلاسش دست خالی نرم. حالا نمی‌دونم چی میشه و همین کافیه، چون اگه این رو نمی‌نوشتم مطمئن بودم چی میشه!

من چون در ازدواجم یه سری رویاهایی که داشتم و حق مسلم خودم میدونستم محقق نشد، عقده‌ای شدم و هرکسی رو اطرافم می‌دیدم که ظاهراً به اون رویاها رسیده حالم بد می‌شد. دیروز یه صوتی درباره حسادت گوش می‌دادم که از روی چهل حدیث امام توضیح میده. اکثر توضیحاتش برام تکراری و غیرکارگشا بود اما یه جمله گفت که خیلی حالم رو خوب کرد. گفت وقتی خدا یه نعمتی رو به یکی دیگه میده و به من نمی‌ده از روی حکمتش هست. چون خدا می‌دونه که برای رشد اون چی خوبه و برای رشد من چی خوبه. 

حالا شاید به نظر شما جمله ساده و بدیهی ای بیاد. ولی من سالها بود می‌شنیدم حسود با خدا مشکل داره چون در واقع داره میگه خدایا چرا به او دادی به من ندادی، و توی ذهنم این جمله رو اینطور تحلیل میکردم که خب خدا شاید او رو بیشتر دوست داشته و خواسته بهش حال بیشتری بده، به تو ربطی نداره، همینه که هست. حق نداری ناراحت شی. در ناخودآگاهم نمیتونستم این رو بپذیرم و حالم بدتر می‌شد. 

وقتی این جمله رو شنیدم در لحظه انگار ذهنیتم اصلاح شد. انگار یکی بهم گفت: خدا تو رو هم دوست داره. خیلی هم دوست داره. اگه چیزی بهت داده از روی دوست داشتنش بوده، اگه چیزی نداده هم از روی دوست داشتنش هست. خدا نمی‌خواد تو رو اذیت کنه [و این جمله‌ها رو در حالی می‌نویسم که گریه‌ام گرفته]، خدا نمی‌خواسته یه چیزی رو جلوی چشم تو بذاره که آزارت بده. خدا نمی‌خواسته بگه به تو چه، بگه همینه که هست. نه. فقط تو با نداشتن اون چیز رشد می‌کنی و بالا میری و قشنگ میشی، و اون کس دیگه با داشتنش. 

یهو همه چیز خیلی قشنگ شد در نظرم. یهو به همه نداشته‌هام بعد ازدواج و توی زندگی مشترک فکر کردم و تونستم براشون آغوش باز کنم و بپذیرمشون و حتی دوستشون داشته باشم. 

امشب که داشتم اون متن رو برای کلاس فردام آماده میکردم رفتم یکی از پست‌های مرتبط اینستاگرامم رو بخونم، چشمم افتاد به پستی که بعد از عقدم‌ نوشته بودم. انگار نرگس اون روز داشت به نرگس امروز یه چیزایی رو یادآوری میکرد. اولا که اول متنم چیزی با این مضمون نوشته بودم که همه اتفاقات این دنیا بهانه‌اند برای اینکه به خدا توجه کنی و نسبتت رو با او پیدا کنی. 

در ادامه گفته بودم آشنایی و ازدواجم با س، بهانه‌ای بود برای اینکه باور کنم دست خدا بسته نیست و می‌تونه خیلی بهتر از اونچه که من دنبالشم بهم ببخشه، و خدا بلندپروازها رو سرزنش نمیکنه.

و فکر کردم...

اولا که همه اینا بهانه ست، ثانیا من چقدر توی این سالها ناشکری کردم و یادم رفت که خدا چه نعمت بزرگی بهم داد. اینقدر غرق فکر به نداشته‌هام شدم که به خودم فرصتی برای شکر داشته‌ها ندادم اساسا.

من مدتها بود دعا نمی‌کردم خدا من رو به قضای خودش راضی کنه چون حس میکردم این دعا فراخوان اتفاقات نادلبخواهی هست...اما حالا با این جریاناتی که پیش اومد انگار دوباره با این فرازهای زیارت امین الله آشتی کردم و میتونم بخونمشون...حتی درباره کلاسی که سفت و سخت وایساده بودم باید حذفش کنم و هیچ راهی نداره و همه درها به روم بسته ست...

اللهم اجعل نفسی مطمئنه بقدرک راضیه بقضائک مولعه بذکرک و دعائک محبه لصفوه اولیاءک محبوبه فی ارضک و سماءک صابره علی نزول بلائک شاکره لفواضل نعمائک مشتاقه الی فرحه لقائک متزوده التقوی لیوم جزائک...

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

حال بدی دارم. وقتی میخوام توصیفش کنم آهنگ حامد زمانی برای امام زمان تو ذهنم پخش میشه. اونجاش که میگه: همه دنیا ازم بریده (تو اما نه). چندوقته به خواسته‌هام نمیرسم. تلاشهام به بن‌بست ختم میشه. دانشگاه درخواست مهمان شدنم رو قبول نمیکنه. استادها درخواست تغییر ساعت کلاس رو قبول نمیکنن. اون استاد ضدنظامه به معنای واقعی کلمه لای منگنه میذاردم. صبح تا شب برای کلاسش مقاله میخونم و آخر به این نتیجه میرسم حرفی برای گفتن ندارم. اون مقاله‌ای که داشتم با همکارم آماده میکردم رو هرچی بالا و پایین میکنم می‌بینم ارزشی برای چاپ نداره. حس میکنم هیچی توی رشته خودم بلد نیستم. مشکل اعتماد به نفسم خیلی وحشتناک زده بالا دوباره. امشب از روی متن قانون اساسی نتونستم کلمه‌ها رو درست بخونم. حتی اصلی که یقین داشتم توی قانون اساسی هست رو یهو انکار کردم و گفتم نیست. خدایا مگه میشه؟ حس میکنم یه گناه واقعا نابخشودنی مرتکب شدم. اونوقت همه این کارا و تحمل همه این استرس‌ها رو بین بازی با بچه و عوض کردن پوشکش و شیر دادن بهش میکنم که توی ساعات بیداری‌اش حتی ده دقیقه هم من رو رها نمیکنه. پریشب وقتی آخرشب از خواب بیدار شد و شروع کرد به بازی کردن کلی گریه کردم و توی گریه‌هام هم کلی توضیح به خدا دادم که به خدا قسم ناشکری نمیکنم. حال بدی دارم حقیقتا. 

و آیا من در این شدت ناتوانی و نابلدی و آشفتگی، به درد امام‌زمان، به درد جهان، به درد کشور، به درد اسلام، به درد غزه و لبنان و همه مجاهدین راه خدا می‌خورم؟ خیر. 

پس خدایا مرا به دردبخور بکن...

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

دقیقا امروز یکسالش شد.

۷ اکتبر.

تو متولد اون روز بزرگی.

برام خیلی معنا داره. 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

می‌گفت چقدر جوش تغییر ساعت کلاس رو می‌خورید؟ اینقدر موضوع مهمتر برای جوش خوردن هست که به اینا نمی‌رسه. اصلا شاید تا هفته دیگه لبنان جنگ شد و منم رفتم و از شرم خلاص شدید. بیخیال. 

در حالی که ساعت ۷ صبح ما رو کشونده بود سر کلاس می‌گفت. 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

می‌گفت امیدوارم گروه فشار موفق نشن به بهانه شهادت حسن نصرالله ما رو به وضعی بندازن که دیگه نتونیم ازش بیرون بیایم.

استاد، دکتر، مدیر گروه، تاریخ خوانده و....

و همکلاسی‌هایی که سر به تایید تکون می‌دادن. 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

این چندوقت کلاً حال خوبی نداشتم و خیلی چیزا ناراحتم می‌کرد و میکنه. اما توی همین سنگلاخ هم انگار یه آگاهی و فهمی در من داره ریشه میکنه و کم‌کم جوونه می‌زنه.

قصه اینه که من هرچقدر هم توی زندگیم بدوم، نمیتونم تماااام هنرها و مهارت‌ها و علومی که این روزا عرضه میشه رو یاد بگیرم. تازه با این فرض که استعداد و توانایی همه‌شون رو هم داشته باشم، وقت یادگیری و تمرین و مرور همه‌شون رو ندارم. همه‌شون که هیچی، وقت یک صدمش رو هم ندارم. 

من هرچقدر درس بخونم و مطالعه کنم و فکر کنم و کلاس شرکت کنم و مباحثه کنم، نمی‌تونم توی همه حوزه‌های موردعلاقه‌ام متخصص بشم. 

من هرچقدر هم توی زندگیم تلاش کنم، نمیتونم همه اون چیزای خوبی که دور و بری‌ها یا دوستانم دارند رو داشته باشم و به دست بیارم. 

من هرچقدر هم برای بچه‌داری‌ام تلاش کنم، بازم مامانم من رو توی این موضوع سرزنش میکنه (هرچند که از نظر خودش سرزنش نمیکنه، فقط دلسوزی و راهنمایی میکنه).

من هرچقدر هم که سعی کنم ایده‌آل س باشم، بازم یه سری چیزها هست که نمیتونم دقیقا مطابق میل او رقم بزنم.

من هرچقدر که خودم رو به زحمت و سختی بندازم که خونه تمیز و قشنگ و رویایی داشته باشم، بازم اون تصویری که توی ذهنم هست محقق نمیشه و اساساً ساخت واقعی اون تصویر به خیلی چیزهای خارج از اراده من ربط داره.

ووو...

همیشه این موضوع من رو رنج می‌داده و برام آینه محدودیت و حسرت و حس ناکامی و سردرگمی بوده.

ولی فقط یه فکر هست که کمکم میکنه این نشدن‌ها، این کاملاً راضی نبودن دیگران از من، این توقعات نامحدود دیگران و جامعه از من (که حالا توقع خودم از خودم شده) و توان و وقت محدود من، حالم رو بد نکنه.

مثل همیشه اون فکر فقط «امام» هست.

امامی که میتونم و باید رضایت و خوشحالی او رو ملاک زندگیم قرار بدم.

امامی که به محدودیت‌های من اشراف کامل داره.

امامی که توقعش از من متناسب با داشته‌ها و نداشته‌هام هست.

امامی که نیاز نیست جلوش خودم رو توجیه کنم.

امامی که میدونه اولویت زندگی من در هر لحظه چیه و اگر به او رجوع کنم در هر لحظه بهترین عمل رو انجام میدم.

باید نگاهم فقط به امامم باشه. 

چقدر رویاییه. چقدر آرامش توش هست، چقدر خوشحالی. دیگه نه حسرتی هست نه حسادتی، نه احساس شکست و عقب‌موندنی، نه سرخورده شدنی از حرف دیگران.

و از همین جهت چقدر سخته که «لااسمع لکَ حسیساً و لا نجوی» (دعای ندبه)...

اما برای کسی که حقیقتاً بخواد از امام بشنوه و به امام نگاه کنه راه بسته نیست. 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

چند وقت پیش یکی از بچه‌ها می‌گفت بار اول که دیدمت فکر کردم خیلی حزب‌اللهی هستی. داشت به عنوان تعریف می‌گفت (که مثلا بعد فهمیدم نیستی!) ولی من ناراحت شدم. گفتم مگه الان فکر می‌کنی نیستم؟ گفت نه آخه با بعضی مذهبی ها شوخی هم نمیشه کرد. 

امروز مسئول مالی شرکت از خواهر برادرام می‌پرسید. می‌گفت آخه تو خیلی مذهبی هستی، اینقدر که آهنگ هم گوش نمی‌دی (خبر نداره!) دوست دارم بدونم خواهر برادرات چه شکلی هستن.

یکی از همکارام هست که به لحاظ ظاهری خیلی خیلی با هم فرق داریم. اون فقط یه شال می‌اندازه سرش که موهاش از دو طرف پیداست. هرروز گوشواره جدید می‌اندازه. خیلی آهنگ گوش میده و کلا از این جهات دو تا قطب مخالفیم. ولی خیلی همدیگه رو دوست داریم. 

خونه‌هامون تقریبا به هم نزدیکه. امشب برای اولین بار با من اومد که برسونمش. اول بردمش براش هدیه تولدش که توی شهریوره رو خریدم. بعد هم نزدیک خونه یه جا رفتیم با هم قهوه خوردیم‌. توی راه کلی با هم حرف زدیم و خیلی خوش گذشت.

توی همه این لحظات دوست داشتم مثلا یه چیزی درباره امام حسن که شب شهادتشون بود بگم. دوست داشتم امروز توی شرکت و امشب به دوستم یه جوری بفهمونم که عزادارم و برام مهمه. ولی نشد یا نتونستم.

توی دلم نیت کردم این قهوه‌ای که به دوستم میدم نذری شهادت امام حسن باشه. 

رفته بودم نجف، توی صف زیارت ضریح به همین دوستم پیام دادم اینجا بوی عطر تو میاد و یادت افتادم. چیزی با این مضمون گفت که داشتم می‌مردم و تو با پیامت زنده‌ام کردی. منم گفتم من از حالت خبر نداشتم، کس دیگه‌ای خبر داشت که من رو به یادت انداخت.

ولی در نهایت حالم با خودم خوب نیست. چون کلا توی زندگیم توی بخش جاذبه عملکردم قابل قبوله. خیلی وقت‌ها موفقم توی ساختن تصویر مثبت از مذهبی‌ها. ولی دقیقا تا همین‌جا. دافعه‌ای نمیتونم داشته باشم. صلح کل هستم. اهل «وفاق»! دوست ندارم حس خوبی که بین مون پیش اومده رو با مسائل اختلافی از بین ببرم. یه جورایی میترسم از اختلاف و دعوا. هی با خودم میگم تو اول باید کاری کنی که مهرت به دل بقیه بشینه و حرفت نفوذ پیدا کنه، بعد مثلا امر به معروف کنی و اینها. ولی هیچوقت اون «بعد» فرا نمی‌رسه. همیشه تو همون قسمت به دل بقیه نشستن و نفوذ پیدا کردن می‌مونم. 

یهو می‌بینی کلی المان‌های مذهبی‌ام رو هم از دست دادم که به عنوان یه مذهبی به دل بقیه بشینم! 

 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

[هر غمی که از من برطرف شه به لطف و دعای امامم هست. شک ندارم]

 

کار مرکز رو قرار بود دوشنبه تحویل بدم، الان که وارد چهارشنبه شدیم هنوز به تحویلش نزدیک هم نیستم. روزی که گذشت خونه مامانم بودم. س سفر کاری بود. ف به شدت بهونه‌گیر و بی‌اعصاب و چسبیده به من. صبح پاشدم که مثلا مامان رو هم سرحال بیارم، توی دفتر برنامه‌ریزی خودم برنامه‌های روز مامان رو نوشتم. ولی در ادامه نه برنامه‌های مامان اجرا شد نه برنامه‌های من. دم غروب به شدت کلافه و به هم ریخته بودم، دوست داشتم برگردم خونه ولی س امشب هم نیاد و تنها باشم. حوصله هیچکس رو نداشتم.

زورکی یکمی برای شام خرید کردم و برگشتم خونه. ف گریه میکرد و نمیذاشت حتی خریدها رو زمین بذارم. بهش التماس کردم چند دقیقه گریه نکنه بذاره به حال خودم باشم که خوشبختانه متوجه نشد:))))

کلی وقت نشستم جلوی تلویزیون و هرچی نشون داد دیدم. شبکه ۷ بود! خونه خیلی ریخته بود جارو برقی هم کشیدم. توی یک ساعت اول بدترین حس‌ها رو داشتم. از گزارشی که باید تحویل می‌دادم بدم می‌اومد. از هردو آدمی که باهاشون کار میکنم بدم می‌اومد. از خودم. از اینکه حس میکنم هیچ تخصصی ندارم و نخواهم داشت. و طبق معمول که وقت کار خونه کردن بدترین خاطراتم از س و خانواده‌اش توی ذهنم میاد. البته این بار خیلی زود متوجه شدم و متوقفش کردم ولی حس بد کلی‌اش باهام موند. قصد داشتم...نه...قصد نداشتم، ولی می‌دونستم س که بیاد با بدخلقی‌ باهاش برخورد میکنم و کلی درباره ف و اینکه به کارام نرسیدم غر میزنم و اونم که خسته ست با هم دعوامون میشه. 

ولی خب اینجوری نشد. به هر ضرب و زوری بود یه فصل از کتاب که باید می‌خوندم رو هم خوندم. شام هم که درست کردم. خونه هم در کل تمیز بود دیگه. گزارش رو نمیتونستم بنویسم چون ف نمیذاشت. به ف غذا و آب دادم. یاد خوبی‌های س افتادم و دیدم چیزایی برای شکرگزاری دارم. و بیشتر برنامه‌هام تیک خورد.

س اومد و مواجهه مثبت و خوبی داشتیم و در صلح و آرامش رفت خوابید. منم موندم با بهونه‌گیری‌های ف و دیگه بیخیال امشب نوشتن گزارش شدم.

تا فردا خدا بزرگه. شاید توی خواب بهم الهامی چیزی شد. شاید تا فردا کلا این موضوع از حوزه کاری‌شون خارج شد. از این ستون به اون ستون فرجه. والا. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

دیروز بعد از تشییع رفتم دندونپزشکی 

برام آمپول بی‌حسی زده بود و منتظر بودیم بی‌حس شه 

یکی از دکترهای اونجا خبری از شهادت یکی دیگه از اعضای حماس خوند و دکتر من پیگیر شد که کی بوده 

اطلاعات رو که دید یهو گفت وای محمد الضیف! این مغز متفکرشون بود! وای...

اون یکی دکتره گفت البته خبرش تایید نشده

من که توی اون حال حس بیچارگی عالم بهم هجوم آورده بود مغزم مثل ساعت دنبال یه نذر و نیازی گشت که بکنم تا این خبر دروغ باشه

حس میکردم وقت زیادی ندارم 

الان عالم منتظر منه

آخر سر نذر کردم کاری که باید انجام بدم و تنبلی میکنم و به تعویق میندازمش رو از همین امروز شروع کنم

و شروع کردم فعلا...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌