دقیقا امروز یکسالش شد.
۷ اکتبر.
تو متولد اون روز بزرگی.
برام خیلی معنا داره.
- ۰ نظر
- ۱۶ مهر ۰۳ ، ۰۲:۳۷
دقیقا امروز یکسالش شد.
۷ اکتبر.
تو متولد اون روز بزرگی.
برام خیلی معنا داره.
میگفت چقدر جوش تغییر ساعت کلاس رو میخورید؟ اینقدر موضوع مهمتر برای جوش خوردن هست که به اینا نمیرسه. اصلا شاید تا هفته دیگه لبنان جنگ شد و منم رفتم و از شرم خلاص شدید. بیخیال.
در حالی که ساعت ۷ صبح ما رو کشونده بود سر کلاس میگفت.
میگفت امیدوارم گروه فشار موفق نشن به بهانه شهادت حسن نصرالله ما رو به وضعی بندازن که دیگه نتونیم ازش بیرون بیایم.
استاد، دکتر، مدیر گروه، تاریخ خوانده و....
و همکلاسیهایی که سر به تایید تکون میدادن.
این چندوقت کلاً حال خوبی نداشتم و خیلی چیزا ناراحتم میکرد و میکنه. اما توی همین سنگلاخ هم انگار یه آگاهی و فهمی در من داره ریشه میکنه و کمکم جوونه میزنه.
قصه اینه که من هرچقدر هم توی زندگیم بدوم، نمیتونم تماااام هنرها و مهارتها و علومی که این روزا عرضه میشه رو یاد بگیرم. تازه با این فرض که استعداد و توانایی همهشون رو هم داشته باشم، وقت یادگیری و تمرین و مرور همهشون رو ندارم. همهشون که هیچی، وقت یک صدمش رو هم ندارم.
من هرچقدر درس بخونم و مطالعه کنم و فکر کنم و کلاس شرکت کنم و مباحثه کنم، نمیتونم توی همه حوزههای موردعلاقهام متخصص بشم.
من هرچقدر هم توی زندگیم تلاش کنم، نمیتونم همه اون چیزای خوبی که دور و بریها یا دوستانم دارند رو داشته باشم و به دست بیارم.
من هرچقدر هم برای بچهداریام تلاش کنم، بازم مامانم من رو توی این موضوع سرزنش میکنه (هرچند که از نظر خودش سرزنش نمیکنه، فقط دلسوزی و راهنمایی میکنه).
من هرچقدر هم که سعی کنم ایدهآل س باشم، بازم یه سری چیزها هست که نمیتونم دقیقا مطابق میل او رقم بزنم.
من هرچقدر که خودم رو به زحمت و سختی بندازم که خونه تمیز و قشنگ و رویایی داشته باشم، بازم اون تصویری که توی ذهنم هست محقق نمیشه و اساساً ساخت واقعی اون تصویر به خیلی چیزهای خارج از اراده من ربط داره.
ووو...
همیشه این موضوع من رو رنج میداده و برام آینه محدودیت و حسرت و حس ناکامی و سردرگمی بوده.
ولی فقط یه فکر هست که کمکم میکنه این نشدنها، این کاملاً راضی نبودن دیگران از من، این توقعات نامحدود دیگران و جامعه از من (که حالا توقع خودم از خودم شده) و توان و وقت محدود من، حالم رو بد نکنه.
مثل همیشه اون فکر فقط «امام» هست.
امامی که میتونم و باید رضایت و خوشحالی او رو ملاک زندگیم قرار بدم.
امامی که به محدودیتهای من اشراف کامل داره.
امامی که توقعش از من متناسب با داشتهها و نداشتههام هست.
امامی که نیاز نیست جلوش خودم رو توجیه کنم.
امامی که میدونه اولویت زندگی من در هر لحظه چیه و اگر به او رجوع کنم در هر لحظه بهترین عمل رو انجام میدم.
باید نگاهم فقط به امامم باشه.
چقدر رویاییه. چقدر آرامش توش هست، چقدر خوشحالی. دیگه نه حسرتی هست نه حسادتی، نه احساس شکست و عقبموندنی، نه سرخورده شدنی از حرف دیگران.
و از همین جهت چقدر سخته که «لااسمع لکَ حسیساً و لا نجوی» (دعای ندبه)...
اما برای کسی که حقیقتاً بخواد از امام بشنوه و به امام نگاه کنه راه بسته نیست.
چند وقت پیش یکی از بچهها میگفت بار اول که دیدمت فکر کردم خیلی حزباللهی هستی. داشت به عنوان تعریف میگفت (که مثلا بعد فهمیدم نیستی!) ولی من ناراحت شدم. گفتم مگه الان فکر میکنی نیستم؟ گفت نه آخه با بعضی مذهبی ها شوخی هم نمیشه کرد.
امروز مسئول مالی شرکت از خواهر برادرام میپرسید. میگفت آخه تو خیلی مذهبی هستی، اینقدر که آهنگ هم گوش نمیدی (خبر نداره!) دوست دارم بدونم خواهر برادرات چه شکلی هستن.
یکی از همکارام هست که به لحاظ ظاهری خیلی خیلی با هم فرق داریم. اون فقط یه شال میاندازه سرش که موهاش از دو طرف پیداست. هرروز گوشواره جدید میاندازه. خیلی آهنگ گوش میده و کلا از این جهات دو تا قطب مخالفیم. ولی خیلی همدیگه رو دوست داریم.
خونههامون تقریبا به هم نزدیکه. امشب برای اولین بار با من اومد که برسونمش. اول بردمش براش هدیه تولدش که توی شهریوره رو خریدم. بعد هم نزدیک خونه یه جا رفتیم با هم قهوه خوردیم. توی راه کلی با هم حرف زدیم و خیلی خوش گذشت.
توی همه این لحظات دوست داشتم مثلا یه چیزی درباره امام حسن که شب شهادتشون بود بگم. دوست داشتم امروز توی شرکت و امشب به دوستم یه جوری بفهمونم که عزادارم و برام مهمه. ولی نشد یا نتونستم.
توی دلم نیت کردم این قهوهای که به دوستم میدم نذری شهادت امام حسن باشه.
رفته بودم نجف، توی صف زیارت ضریح به همین دوستم پیام دادم اینجا بوی عطر تو میاد و یادت افتادم. چیزی با این مضمون گفت که داشتم میمردم و تو با پیامت زندهام کردی. منم گفتم من از حالت خبر نداشتم، کس دیگهای خبر داشت که من رو به یادت انداخت.
ولی در نهایت حالم با خودم خوب نیست. چون کلا توی زندگیم توی بخش جاذبه عملکردم قابل قبوله. خیلی وقتها موفقم توی ساختن تصویر مثبت از مذهبیها. ولی دقیقا تا همینجا. دافعهای نمیتونم داشته باشم. صلح کل هستم. اهل «وفاق»! دوست ندارم حس خوبی که بین مون پیش اومده رو با مسائل اختلافی از بین ببرم. یه جورایی میترسم از اختلاف و دعوا. هی با خودم میگم تو اول باید کاری کنی که مهرت به دل بقیه بشینه و حرفت نفوذ پیدا کنه، بعد مثلا امر به معروف کنی و اینها. ولی هیچوقت اون «بعد» فرا نمیرسه. همیشه تو همون قسمت به دل بقیه نشستن و نفوذ پیدا کردن میمونم.
یهو میبینی کلی المانهای مذهبیام رو هم از دست دادم که به عنوان یه مذهبی به دل بقیه بشینم!
[هر غمی که از من برطرف شه به لطف و دعای امامم هست. شک ندارم]
کار مرکز رو قرار بود دوشنبه تحویل بدم، الان که وارد چهارشنبه شدیم هنوز به تحویلش نزدیک هم نیستم. روزی که گذشت خونه مامانم بودم. س سفر کاری بود. ف به شدت بهونهگیر و بیاعصاب و چسبیده به من. صبح پاشدم که مثلا مامان رو هم سرحال بیارم، توی دفتر برنامهریزی خودم برنامههای روز مامان رو نوشتم. ولی در ادامه نه برنامههای مامان اجرا شد نه برنامههای من. دم غروب به شدت کلافه و به هم ریخته بودم، دوست داشتم برگردم خونه ولی س امشب هم نیاد و تنها باشم. حوصله هیچکس رو نداشتم.
زورکی یکمی برای شام خرید کردم و برگشتم خونه. ف گریه میکرد و نمیذاشت حتی خریدها رو زمین بذارم. بهش التماس کردم چند دقیقه گریه نکنه بذاره به حال خودم باشم که خوشبختانه متوجه نشد:))))
کلی وقت نشستم جلوی تلویزیون و هرچی نشون داد دیدم. شبکه ۷ بود! خونه خیلی ریخته بود جارو برقی هم کشیدم. توی یک ساعت اول بدترین حسها رو داشتم. از گزارشی که باید تحویل میدادم بدم میاومد. از هردو آدمی که باهاشون کار میکنم بدم میاومد. از خودم. از اینکه حس میکنم هیچ تخصصی ندارم و نخواهم داشت. و طبق معمول که وقت کار خونه کردن بدترین خاطراتم از س و خانوادهاش توی ذهنم میاد. البته این بار خیلی زود متوجه شدم و متوقفش کردم ولی حس بد کلیاش باهام موند. قصد داشتم...نه...قصد نداشتم، ولی میدونستم س که بیاد با بدخلقی باهاش برخورد میکنم و کلی درباره ف و اینکه به کارام نرسیدم غر میزنم و اونم که خسته ست با هم دعوامون میشه.
ولی خب اینجوری نشد. به هر ضرب و زوری بود یه فصل از کتاب که باید میخوندم رو هم خوندم. شام هم که درست کردم. خونه هم در کل تمیز بود دیگه. گزارش رو نمیتونستم بنویسم چون ف نمیذاشت. به ف غذا و آب دادم. یاد خوبیهای س افتادم و دیدم چیزایی برای شکرگزاری دارم. و بیشتر برنامههام تیک خورد.
س اومد و مواجهه مثبت و خوبی داشتیم و در صلح و آرامش رفت خوابید. منم موندم با بهونهگیریهای ف و دیگه بیخیال امشب نوشتن گزارش شدم.
تا فردا خدا بزرگه. شاید توی خواب بهم الهامی چیزی شد. شاید تا فردا کلا این موضوع از حوزه کاریشون خارج شد. از این ستون به اون ستون فرجه. والا.
دیروز بعد از تشییع رفتم دندونپزشکی
برام آمپول بیحسی زده بود و منتظر بودیم بیحس شه
یکی از دکترهای اونجا خبری از شهادت یکی دیگه از اعضای حماس خوند و دکتر من پیگیر شد که کی بوده
اطلاعات رو که دید یهو گفت وای محمد الضیف! این مغز متفکرشون بود! وای...
اون یکی دکتره گفت البته خبرش تایید نشده
من که توی اون حال حس بیچارگی عالم بهم هجوم آورده بود مغزم مثل ساعت دنبال یه نذر و نیازی گشت که بکنم تا این خبر دروغ باشه
حس میکردم وقت زیادی ندارم
الان عالم منتظر منه
آخر سر نذر کردم کاری که باید انجام بدم و تنبلی میکنم و به تعویق میندازمش رو از همین امروز شروع کنم
و شروع کردم فعلا...
خدایا من از دست این رذیلتهای زشت
که قلبم را سیاه کردهاند
و سالهاست از آنها میگریزم
و آنها بیوقفه مرا تعقیب میکنند
تا سر بزنگاه (هایی مثل این ایام) نفسم را بگیرند
به تو پناه میآورم...
پ.ن:
سالها پیش از آقای پناهیان داستان طلبهای رو شنیدم که به دوستش که کتاب نوشته بود حسودیش شده بود...و از شدت ناراحتی از اینکه فهمیده بود چقدر حسوده رفته بود اونقدر توی حرم امام رضا تضرع کرده بود که بالاخره توی خواب بهش رسونده بودن تونسته بر این رذیله غلبه کنه...
همش یاد طرف میفتم...همش حسودیم میشه بهش
حتما من برای رذایلم اونقدر تضرع و توسل نکردم...
باید بپذیریم که من دیگه اون آدمی که هرشب سر ساعت مشخص هیئت میرفت و بحث یه سخنران رو دنبال میکرد و کل مدت مشغول نوشتن بود نیستم. بنابراین اکتفا میکنم به ثبت یادداشتهای گوشی که این روز و شبها از هر سخنرانی جملهای در من اثر کرده یا به سوالی از من پاسخ داده و نوشتمش.
1 [اصل مهم برای خوشحال بودن]
-اگه میخوای توی حوادث زندگی انرژیات صد باشه، هر اتفاقی که افتاد تصور نکن میتونست اتفاق بهتری رخ بده! اگه من درباره حادثهای که اتفاق افتاده بگم کاش این، اونطور بود...یعنی اگه جور دیگهای بود بهتر بود. اگه بهتر بود که خدا اونطور رقم میزد. خدا خدای بهترینهاست.
-فکر میکنی این اتفاق حاصل اشتباههای گذشته خودته؟ یعنی خدا رو اینطور شناختی که به خاطر اشتباهات گذشتهات دیگه بهترین رو برات نمیخواد؟...نه خدا اینجوری نیست. مثل مسیریابها که بهترین مسیر رو بهت نشون میده ولی اگه اون مسیر رو نری دوباره مسیریابی میکنه و بهت بهترین مسیر بعدی رو نشون میده. مثلاً اشتباه میکنی و در اثر اشتباهت مریض میشی. خدا بهت سوپ میده. چرا سوپ؟ چون سوپ توی این شرایط بهترین غذا برای توئه.
-اگه میشه درستش کن. اگه نمیشه ولش کن. این یعنی همون «ما رایت الا جمیلا» ی حضرت زینب. یعنی حضرت زینب تصویر بهتری از واقعه نداره که بگه ای کاش فلان طور میشد؟ نه!
(شیخ اسماعیل رمضانی)
2 [کاش یادم نره همیشه خوشاخلاق باشم]
-افضل اعمال در قیامت حُسن خُلقه.
-میزان برای اعمال کسیه که عملش ثقلی داشته باشه یعنی پشتش اعتقادی باشه.
(شیخ حسین تهرانی پسر حاج آقا مجتبی)
3 [چرا تلاش میکنم مصائب کربلا رو مجسم کنم و رنج و غمش رو با تمام وجود حس کنم؟ جواب:]
امام حسین برای حکومت شهید شد ولی حکومت امام زمان. برای همون اهدافی که توی دعای ندبه اومده. و کسی روز فتح با امام هست که روز سختی با امام باشه. پس اگه قراره پیروزی رو بچشیم، توی مصائب هم همراه باشیم. امام حسین و اهل بیتش مصائب رو به جون خریدن تا رشد مردم اتفاق بیفته و به فتح نهایی امام زمان ختم بشه. باید توی مصیبت امام حسین همراه امام باشیم. یعنی حقیقتاً عزادار باشیم.
(آیتالله میرباقری)
4 [یه روزایی یه جاهایی حب امیرالمومنین رو داشتن خیلی سخت بوده...خیلی سخت]
دو تا رفیق توی کربلا توی سپاه امام حسین بودن به اسمهای شوذب و عابس. اینا سالها با هم رفیق بودن. رفیق امام حسینی:) نه توی روزگاری مثل روزگار ما که امام حسینی بودن آسونه. توی روزگاری که امیرالمومنین رو بالای هر منبر لعن میکردن و اینا توی جمعهای کوچیک و محدود خودشون از امیرالمومنین حرف میزدن...شوذب روز عاشورا به رفیقش گفت: من الان برم میدون بجنگم انگیزه دفاع از امام هست انگیزه دفاع از تو هم هست...ولی من دوست دارم نیتم خالص برای امام باشه پس تو زودتر از من برو به میدون و بذار من داغت رو ببینم...
(حجتالاسلام حامد کاشانی)
5 [هروقت خیلی جدی داشتم روی چیزی یا کسی پافشاری میکردم یاد این موضوع بیفتم:]
غالباً ما اول به چیزی یا کسی تمایل پیدا میکنیم بعدش براش استدلال میاریم. مثلاً به طرف میگن چرا طرفدار تیم آبی هستی؟ میگه چون آسمون آبیه. چرا طرفدار تیم قرمزی؟ چون خون قرمزه! در حالی که حتی یک نفر در عالَم هم نیست که به این دلایل طرفدار تیم آبی یا قرمز باشه. فکر نکنیم به این راحتی ها از تمایلاتمون رها میشیم. اکثر رای دادن هامون این شکلیه. اول تصمیم میگیریم به کی رای بدیم بعد استدلال پیدا میکنیم که چرا باید به فلانی رای داد. اونی که با مذهبیها بده میگه امام حسین رو مذهبیها کشتن اونی که برعکس، میگه امام حسین رو صورتیها کشتن...یعنی حب و بغض خودش رو میبره توی تاریخ و سعی میکنه شواهد تاریخی به نفع حب و بغض خودش پیدا یا ایجاد کنه.
(حجتالاسلام حامد کاشانی)
6 [یادم باشه شاید امام ذهنی من با امام واقعی خیلی فرق داشته باشه]
ما کارمون رو بکنیم. لازم نیست امام رو پیشبینی کنیم و بگیم اگه امام الان بود...این خطرناکه. چون این توقع از امامه و اگه یه روز امام باشن و خلاف توقع ما عمل کنن بهشون شک میکنیم. ما نباید از امام هیچ توقعی داشته باشیم. ما فقط باید کاری که براش حجت داریم رو انجام بدیم.
(حجتالاسلام حامد کاشانی)
یه عده هستن که انتخابات در جمهوری اسلامی رو از معنای واقعی خودش تهی میکنن
حداقل یه دهه اخیر که من عقلم به اوضاع میرسیده اینطور بوده
کلیدواژهشون هم «مصلحت جبهه انقلاب» هست که این مصلحت متناسب با اینکه نامزد مدنظرشون چه جایگاهی داشته باشه تغییر میکنه
ممکنه مصلحت رای دادن به صالح مقبول باشه، یا اصلح، یا صالح کمترمقبولی که ممکنه توی دور 2 مقبولیتش بیشتر بشه
و در انتخابات اخیر هم از آقا تا حاج قاسم تا سیدحسن نصرالله رو به سخیفترین شکل خرج رای آوردن یه نامزد کردن
دوستان مصلحت انقلاب و خوشحالی آقا در اون چیزهایی هست که بارها و بارها به عنوان منظومه فکری انقلاب توسط خود آقا گفته شده
رهبر این انقلاب از قبل انقلاب به هر شکل و نحوی تمرکزش رو گذاشته روی اینکه آگاهی و رشد مردم بالا بره و بتونن خودشون بد رو از خوب تشخیص بدن و خودشون خوب رو انتخاب کنن
این کاری که شما میکنید دقیقاً خلاف رویه رهبر هست
و از من نخواین قبول کنم پیروزی جبهه انقلاب با چنین رویهای امکان تحقق داره.
منم خیلی میترسم از روی کار اومدن پزشکیان
که به نظرم دولتش از دولت روحانی فاجعهتر هست
چون روحانی حداقل خودش صاحبنظر بود ولی پزشکیان رو بقیه قراره اداره کنن
ولی با چیزی که من طی این سالها از حرفها و منش رهبران این انقلاب فهمیدم
حتی اگه پزشکیان رای بیاره بهتر از اینه که با چنین رویههای بیخودی مردم رو مجبور به رای دادن به نامزد مدنظرتون بکنید