یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

یک آدم خوشحال

چون دوست دارم در زندگی خوشحال باشم...

از سال ۸۷ یعنی از نوجوانی توی بلاگفا وبلاگ می‌نوشتم و می‌نویسم
رفیق خیلی عزیزی به لهجه اصفهانی پرسید
بیای بیان چی اَزِد کم می‌شِد
و من در پاسخ آمدم بیان.
به این امید که حرف‌هایم اینجا مصداق آن فراز مداحی حاج مهدی رسولی باشد:
«دوست دارم هرجا میرم از تو صحبت بکنم»

امروز مامان س درباره عروس جدید خانواده گفت که فلان چیز رو گرون برنداشته. در واقع داشت ازش تعریف می‌کرد. 

توی دلم گفتم من که اصلا برای عقد هیچ خریدی جز حلقه نکردم که بخواد گرون یا ارزون باشه! و میخواستم بیام این رو توی سر س بزنم بعدا. ولی بعد گفتم حالا اصلا چه اهمیتی داره و فرض کن دم عقد این خرید رو هم کرده بودی الان کجای دنیا بودی. بیخیال. 

تا آخر شب از اینکه موضوعی که میدونم در واقعیت اهمیت نداره توی دل من هم دیگه اهمیت نداشت خیلی خوشحال بودم.

آخر شب حرف یکی از خریدهای عروسی‌مون پیش اومد و س گفت دیدی همون موقع بهت گفتم لازم نیست و تو گوش نکردی. منم سریع برگشتم گفتم برو بابا مامانت امروز داشت اینو می‌گفت...

اونم یه مکثی کرد و گفت عوضش خانواده عروس هم برای داماد فلان قدر (یه عدد بالایی) خرید کردن.

میدونی چه حسی بهم دست داد؟ 

اینکه آخرش خودم رو به چه حقارتی انداختم. یعنی زمین بازی خودم توی این دنیا رو چه حقیرانه تعریف کردم. یعنی واقعا آدم باید اینقدر بی‌طاقت باشه که سریع برگرده حرفی که به این نتیجه رسیده مهم نیست رو بزنه؟ که بعد هم اون جواب رو بگیره که با خودش کلی فکر و خیال و حساب و کتاب میاره؟

خب این تا اینجای کار، که باعث شد کلی حس بد نسبت به خودم پیدا کنم. 

ولی بعدش دو تا واگویه داشتم با خودم که آرومم کرد.

اولا اینکه ظاهراً حدیث هم داریم اگر تجربه‌ای باعث عبرت گرفتن آدم بشه خسران نیست، و من سعی میکنم از این تجربه عبرت بگیرم و آدم بهتری بشم.

ثانیا امام زمان رو دارم، که من رو با همه نقص‌ها و اشتباهاتم می‌پذیره و کمکم می‌کنه همه‌چیز جبران بشه. 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

متاسفانه به شدت گرفتار بیماری ِ «خودم رو به سختی و زحمت و زیر آفتاب به محل کار می‌رسونم و 3 ساعت یا 8 ساعت اینجا به هر شکل ممکن وقت تلف می‌کنم ولی کار اصلی ام رو انجام نمیدم تا برم خونه و اونجا توی بدبختی و سختی و بین هزار تا کار خونه و خانواده به زور انجامش بدم» هستم.

 

خدا به حق این روز عزیز من و همه مریض‌های جسمی و روحی رو شفا بده.

 

پ.ن:

فقط قیافه من اون لحظه که رئیس اینجا گفت اگه میخوای برو خونه و من اصرار در اصرار که نهههه اومدم حضوری کار کنم میرم تا ساعت 4 توی نمازخونه میشینم.

پ.ن ای دیگر:

در حالی که یک کوله سنگین پر از لپ‌تاپ و وسایل ف روی دوشم هست و توی یه دستم کیسه زیرانداز و وسایل دیگر ف است و توی دست دیگرم خود ف و تلاش میکنم منهدم نشم میرم از گیت بازرسی رد شم که خانومه که روزهای دیگه هم چندبار من رو گشته میگه: بچه خودته؟ جواب‌های زیادی که با عبارت وزین «پَ نَه پَ» شروع میشه رو قورت میدم و با لبخند محجوبانه‌ای عرض میکنم بله. 

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

حدود چهل نفر مرد و چهار نفر...نه ببخشید پنج نفر زن توی کلاس ۳۱۵ که شکل آمفی‌تئاتر دارد نشسته‌اند. پنجمین زن منم و البته از آنجا که تا چشم کار می‌کند همه بعد از گرفتن برگه سوالات تند تند شروع به نوشتن کرده‌اند و من بهت‌زده به سوالات خیره مانده‌ام می‌شود من را جزو آمار به حساب نیاورد. من از سوال حقوق مالیه عمومی شروع به خواندن کرده‌ام که سال پیش توانسته بودم جوابش را کامل و تفصیلی و با رسم شکل بنویسم و حالا نمی‌دانم شرایط تجدیدنظرخواهی از آرای هیئت‌های مستشاری دیوان محاسبات را با کدام ش و آثار حقوقی قانون بودجه بر منابع و مصارف کشور را با کدام الف می‌نویسند. 

سوال حقوق اساسی هم که پارسال هرچند نه تمیز و منقح ولی به شیوه بافتن قابل پاسخگویی بود، امسال درباره انحلال اخیر پارلمان انگلیس و فرانسه است که من اصلا خبر نداشتم منحل شده‌اند که حالا بخواهم تجزیه و تحلیلش بکنم.

می‌ماند حقوق اداری که فقط می‌توانم از نقطه قوتم یعنی دیوان عدالت اداری استفاده کنم و هرچقدر به بقیه قوانین و فرایندها علم ندارم پشت شماره ماده‌های قانون دیوان خودم را مخفی کنم.

اما قبل از اینکه بخواهم قلم بردارم و تلاش مذبوحانه‌ای بکنم که برگه را سفید تحویل ندهم، فکرهای دیگری به سرم می‌آیند. اینکه چند دقیقه پیش دوتایی با س آمدیم دانشگاه و همینطور که می‌آمدیم خودمان را به دانشکده حقوق برسانیم با ذوق گفتم یعنی می‌شود هردومان اینجا قبول بشویم و با هم بیاییم دانشگاه؟ بعد هم ادای خودم را درآوردم که مثلا س را توی دانشکده می‌بینم و میگویم سلام آقای فلان کلاستون چطور بود؟ و بعد بلند خندیدم که همان موقع که ما توی دانشگاه مشغول این مسخره‌بازی‌ها هستیم ف پیش یکی از مادربزرگ‌ها دارد جیغ می‌کشد و اذیت می‌کند. اینکه تا وارد کلاس ۳۱۵ شدم خانم زندی مسئول تحصیلات تکمیلی بین آن‌همه جمعیت صدایم زد و بعد هم حال ف را پرسید و من دوباره پیش خودم گفتم چندسال دیگر باید بگذرد تا دوباره یک مسئول آموزش اینقدر از من خوشش بیاید. اینکه دکتر ر عزیزم آمد به جلسه آزمون سر بزند و من دوباره توی دلم جوششی برای نشستن سر کلاس‌های قشنگش حس کردم...

به همه اینها فکر کردم و به سوالات و به جوابی که بلد نیستم بنویسم و به سختی، طوری که فکر نکنند دارم تقلب می‌نویسم روی دستم نوشتم: خدایا ممنون که ناامیدم می‌کنی. آخرش هم یک قلب کشیدم که کسی فکر نکند دارم مسخره می‌کنم.

تازگی‌ها فهمیده‌ام هرچند دل بستن و امید به آدم‌ها و چیزها نعمت‌های بزرگی هستند اما گاهی دل کندن و ناامیدی نعمت‌های خیلی خیلی بزرگتری هستند. خصوصا برای آدم‌هایی مثل من که اهل دل بستنند و اهل دل کندن نیستند.

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

دقیقا این روزها به خواندنش احتیاج داشتم.

نجواهای درونی این چندهفته‌ام: 

۱. خاطرات بدم از آدم‌های نزدیکم که در دلم انواع کدورت‌ها و کینه‌ها را زنده می‌کند

۲. خاطرات بدم از خودم و جواب‌هایی که توی مصاحبه‌ها بلد نبودم و...

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین 

اللهم صل علی محمد و آل محمد

 

🔹به نجواهای درونی که گوش می‌دهیم صداها و حرف‌ها و سخنان مختلفی می‌شنویم. 

گاهی از رنجی شکایت می‌کنیم. 

گاهی از سختی رنجیده شده باز تکرار می‌کنیم. 

گاهی پندی را مرور می‌کنیم. گاهی نوایی را همخوانی می‌کنیم. 

گاهی لب به ذکر می‌گشاییم و دل و خاطره آن چیز دیگری می‌گوید. 

گاهی همهمه است و فقط همین... 

گاهی سکوت است.. 

 

🔸نجوای درونی هرکسی عامل و محرکی برای هدایت یا گمراهی اوست. 

نجواهایی که همراه با غم و اندوه است و از عمل فرد را باز می‌دارد یا خاطراتی مرور می‌شود که کدورتی زنده می‌شود یا گناهی تداعی می‌شود، یا نفرتی فعال می‌شود؛ اینها همگی فرد را از یاد خدا غافل می‌کنند و محلی برای جولان شیطان است. 

نجواهایی که با امام است، حرکت ایجاد می‌کند خیرات را الهام می‌کند، غم بی امامی را تداعی می‌کند، محبت به امام و اهل تقوا را تأکید می‌کند، پندها را مرور می‌کند. به یاد انسان مومنی می‌افتد، رحمت بخشی به دیگران را تداعی می‌کند. یاد خدا و قدرت های او را یادآور می شود و همگی نجواهای امام گونه است و ما را به حقایق دلالت می دهد. 

🔹 نجواها نقش بسیار مهمی در خوشحالی و بدحالی انسان دارد و نوعا آن را دست کم می‌گیرند.

 

والسلام 

#آداب.عملیات

#دست.نوشته.استاداحمدرضااخوت

#نجواهای.درونی

۲۴ #ذی.الحجه

#مسجد.الحرام

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

این مطلب را شب نیمه‌شعبان سه سال پیش توی اینستاگرام گذاشتم. اینجا هم می‌گذارمش شاید از این راه کسی به او متصل شد.

 

قصدی برای نوشتن نداشتم. ترسیدم تعبیر به ریاکاری یا جَوگیری بشود. پست مناسبتی هم خوشم نمی‌آید بنویسم اما:‌

بیشتر از دو سال پیش صحبتی خوانده بودم از آیت‌الله قرهی. گفته بودند شبی چندجمله هم که شده با امام‌زمان‌تان حرف بزنید. به سال نکشیده اثرش را می‌بینید. بعد در ادامه ذکر کرده بودند که ما این را جای دیگری گفتیم و جوانی آمد تذکر داد که یک سال طول بکشد؟! به ماه نکشیده می‌بینید که اثر دارد.‌

همان‌وقت‌ها بود که با یکی دو تا از دوستان‌مان قرار گذاشتیم به انجامش. به جای شفاهی گفتن، برای امام‌زمان می‌نوشتیم. از مشکلات، خاطرات، غم‌ها و شادی‌ها. درد دل، درخواست، تشکر، قربان‌صدقه رفتن.‌بارها رهایش کردیم و دوباره از سر گرفتیمش. یک روز می‌نوشتیم و ده روز نه. دوباره به اضطرار می‌رسیدیم یاد امام‌مان می‌افتادیم و رجوع می‌کردیم به این نوشتن‌ها و نوشته‌ها.‌‌

نتیجه همین نوشتن‌های نصفه‌نیمه و پر از اهمال‌کاری و تنبلی و رها کردن؟‌ نتیجه‌اش یک کلمه بود: معجزه. ما در عصری که دیگر پیامبری نمی‌آید و وحی‌ای نازل نمی‌شود و معجزه‌ای رخ نمی‌دهد، معجزه دیدیم. نه یک‌بار، که به ازای هر درد دل، هر درخواست، هر تشکر.

وقتی که با این کار مانوس شدیم، دیدیم هیچ مشکل حل‌نشدنی نیست، هیچ بن‌بستی نیست، هیچ درخواستی بی‌جواب باقی نمی‌ماند.ما یقین کردیم که رها نشده‌ایم و امام حاضری هست که مِهر و قدرت بی‌پایان دارد.‌

گفتم که قصد نداشتم بنویسم. ترسیدم فکر کنید اغراق است یا ریا. پس چرا نوشتم؟ چون امشب بعد از یک ماه هیچ ننوشتن، دوباره با او درد دل مضطرانه‌ای کردم و به ساعت نکشیده جواب غافلگیرانه‌ای گرفتم. ‌‌من برای او هیچ‌کاری بلد نیستم بکنم. فقط می‌توانستم این راز را با شما درمیان بگذارم. شاید گره‌ای از کار شما هم باز کند.

 

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

 

مرا می‌بینید دیگر؟

من که به خاطر نزدیک شدن به شما هر فکر ناراحت‌کننده‌ای را از خودم دور می‌کنم.

من قلبی سلیم می‌خواهم

سالهاست...

از همان موقع که توی هتلی در کربلا نیمه‌های شب صدای حاج مهدی سماواتی را می‌شنیدم که مناجات امیرالمومنین در مسجد کوفه را می‌خواند...

همان که اولش می‌گوید

هیچ چیز به درد آدم نخواهد خورد

الا من اتی الله بقلب سلیم...

بعد شنیدم که حدیث داریم

شیعه ما کسی است که قلبش از هر غل و غش و دغلی پاک باشد

و من تا امروز هزار بار به خاطر غل و غش و دغل‌های قلبم که باعث شده فاصله ام از شما اینقدر زیاد شود خودم را محاکمه کرده‌ام...

مرا می‌بینید دیگر؟

مرا که دلم میخواهد نزدیکتان باشد

نه سلیم است نه بی غل و غش و دغل

ولی میداند که هرچقدر به شما نزدیک تر باشد حالش بهتر است...

 

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

اول می‌خواستم خطاب به شیطان بنویسم. بعد اتفاقی افتاد. نماز عشاء که می‌خواندم قنوت گرفتم و تندتند یکی از دعاها را خواندم. ولی دغدغه‌ها نگذاشت رها کنم و بروم رکوع. به ناچار و برای آرام کردن صدای قلبم دعای دیگری هم خواندم. بعد دعای سومی و در نهایت چهارمین دعا را. و در یک لحظه اتصال برقرار شد. بنده فراری مقابل مولا ایستاد. مولا نگاهش کرد و چیزی در قلب بنده درخشید. دوباره حس خوش حضور را به قدر چند ثانیه درک کردم. حسی که لذتش را از یاد برده بودم.

بعد تصمیم گرفتم خطاب به شما بنویسم. به شما شکایت کنم از شیطان؟ نفس؟ به شما شکایت کنم از اینکه لحظه‌ای خودم را وامی‌گذارم حالم بد می‌شود. فکرهای بد توی صف ردیف ایستاده‌اند که اگر در باز شد هجوم بیاورند داخل. بعضی وقت‌ها مثل امروز آنقدر قوی هستم که در را محکم نگهدارم باز نشود. بعضی روزها هم باد غفلت می‌وزد در را باز می‌کند. خیلی وقت‌ها اولین فکر که داخل می‌شود هلش می‌دهم بیرون. گاهی هم اینقدر خسته و ناتوانم که حمله می‌کنند و یک فصل هم مرا می‌زنند و هرچه دارم به غارت می‌برند.

من شما را می‌خواهم. که بوی عطرتان از چند فرسخی بدی‌ها را فراری می‌دهد. من شما را می‌خواهم. که کنارتان «حال» ام همیشه خوش است چون وقتی کنار شما هستم نه گذشته‌ای هست که حسرت بیاورد و نه آینده‌ای که اضطراب‌. کنار شما، چیزی جز شما معنا ندارد.

من کم دارم. من شما را کم دارم. اگر نداشتم به هزار در و دیوار نمی‌زدم...

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

خواب دیدم اسرائیل به ایران حمله کرده یا چنین چیزی

 

اولش کسی استرس نداشت راحت درباره‌اش حرف می‌زدیم و اینا

 

ولی بعد به یه جایی رسید که همه شروع کردیم پناه گرفتن توی یه سالنی

 

دستام می‌لرزید تمام بدنم می‌لرزید

 

و اون لحظه با شدت و حدت داشتم خودم رو سرزنش می‌کردم

 

که چرا رنج مردم فلسطین رو دست کم گرفته بودی؟ چرا برات عادی شد؟ چرا هرشب و هرروز و هر ساعت به یادشون نبودی و براشون دعا نکردی؟ چرا خودت رو جای زن‌ها و بچه‌ها نذاشتی ببینی چه جوری می‌لرزن؟

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

من خودم از این آدم‌های ضدحال‌زن به واکنش‌های خیلی احساسی‌ ام

ولی آقای رییسی خدا چه عزت عجیب و غریبی بهت داد

چه جمعیتی

چه چیزهایی که تو با مرگت ثابت نکردی...

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌

این دو روز توی خونه و کنار خانواده بودن رو ازت گرفته بودن که الان توی دندونپزشکی یادت افتاده باید گریه کنی؟؟

  • ن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌